152. جادوگر و دیو سیاه

اگر سخن میان من و تو

پایان یافت؛

و راه های وصال قطع شدند،

و جدا و غریبه گشتیم،

از نو با من آشنا شو.

نزار قبانی

طوفان شروع شده...

دوباره دیو سیاه افسردگی عزمش را برا بلعیدن من جزم کرده،

و من خسته تر از آنم که بجنگم...

سپر را انداخته ام دیگر!

(به خودم گفتم راحت باش،

یک دل سیر گریه کن.

بعد اشک‌هایت را خشک کن،

دستمالت را کنار بگذار

به تنِ ماتم زده‌ات تکانی بده و

صفحه‌ی جدیدی را باز کن

به چیز دیگری فکر کن،

راه بیفت و همه چیز را

از نو شروع کن!)

و مطالب داخل پرانتز را روزی ۴۸ بار به عبارتی می کند ساعتی دوباربرای خودم تکرار کردم...

وَ وای از تصمیماتی که

بعد از گریه‌هایِ طولانی میگیری.

پ ن: برای تو چه بگویم؟

بگویم زخمم آنقدر عمیق شده

که می توان در آن درختی کاشت؟!

بگویم غمگینم و مرگ کاری نمی کند؟!

151. جادوگر چهل ساله

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است!
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است...

"مهدى_اخوان_ثالث"

بزرگسالی هربار تعریف جدیدی از روابط و دوستی‌‌‌ها بهم میده...
مثلاً یک‌سری آدما فقط برای لحظه‌های خوبن، یک‌سری برای سفر، یک‌سری صرفاً برای کار، یک‌ یا نهایت‌ دونفر برای تمام لحظاتت...

که گاهی دلت نمیاد و نمی خواد برای همونا هم از غمت بگی!

میدونی چیه؟ ما ذاتاً آدم های حیرانی هستیم.
برای ما همه چیز درده.... تولد درده، بزرگ شدن درده، خواستن درده، نخواستن درده. داشتن و نداشتن و دیدن و ندیدن آدم ها هم درده.
همه فکر می کنن آدمای غمگین نشستن زانو در بغل گرفتن و شُر شُر اشک می ریزن و یه بغل دستمال دماغی جلوشونه!

ولی اندوه در بزرگسالی زیر پوست جریان داره، هیچکس چیزی که در رگ هامون جاریه رو نمی بینه.


پی نوشت اول: یک چیز دیگه هم که خیلی از بزرگسالی داره اذیتم می‌کنه، اینه که سریع باید بعد از هر مشکلی خودت رو جمع و جور کنی و به روتین برگردی.
بابا من می‌خوام بابت این مشکل یک هفته برم زیر پتو گریه کنم و هرکی اومد تو اتاق فقط جیغ بزنم!
بزرگسالی خیلی طاقت فرساست، وسط فروپاشی روانی باید پاشی خودتو جمع و جور کنی و لباس مرتب بپوشی و بری سرکار، بری ورزش، بری مهمونی، بری و ...ادامه بدی... بابا ولم کن میخوام برم زیر پتو گریه مو بکنم.

پی نوشت دوم: امروز طبق شناسنامه رسماً چهل ساله شدم...

پی نوشت سوم: پاییز شد...

150. جادوگرِ خیره مانده بر سایۀ بلند خویش...

پل میزنیم به نامعلوم

در می گشاییم به ناممکن!

از وجود، چنان بنایی ساختیم

که نردبان هزار پلۀ حضور

به گَردَش نمی رسد!

...

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!

انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است.

"حسین پناهی"

هر چقدرم فضای مجازی و زندگی ویترینیمون بخواد مارو شاد نشون بده، نمی تونه این واقعیت رو از بین ببره که ما هممون کم یا زیاد، "یه کلونی انسانی افسردۀ غرق در مشکلات ناخواسته هستیم که جامعه و جبر جغرافیایی بهمون تحمیل کرده"...

من سعی می کنم هر صبح، با جملات زرد موفقیت و روانشناسی، و مدیتیشن صبحگاهی و تمرین تنفس، یه روز جدید رو شروع کنم، یه دکور قشنگ از خودم بچینم و تصمیم بگیرم شاد و در لحظه زندگی کنم!

غافل از اینکه "من" فقط ده درصد این ماجرام!

داشتم یه کتاب می خوندم در مورد اساطیر یونان و به این فکر می کردم که ما "سیزیف" های این روزگاریم...

یه ابَر قهرمان، اشرف مخلوقات! که برای فریبکاریا، خودبزرگ بینیا و حیله گریاش، به مجازاتی بی حاصل و بی پایان محکوم شد؛

و هر روز باید سنگ بزرگی رو تا قله ای ببره و قبل از رسیدن به نوک قله، شاهد باز غلطیدنش به اول مسیر باشه؛ و این چرخه پوچ تردمیل مانند، این کار بیهوده تا ابد براش ادامه داشته.

غافل از اینکه خدایان فراموش کرده بودن تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضرفه دچار فرسایش میشه.

لبه های تیزش که روزگاری دستای سیزیف رو زخمی کرده بود، ظرف مدت صد سال اول صاف شد و طی هزار سال بعد تخته سنگ کوچیک و کوچیکتر و شیب هموار و هموار تر شد....دیگه سیزیف می تونست راحت توپشو قِل بده!

حالا هم سیزیف متکبر و خودخواه قصۀ ما، تیله سنگیشو که روزگاری صخره ای با اُبهت بوده واسه خودش، با قرصای مسکن و اعصاب و موبایل و کارت اعتباریاش میذاره تو کیفشو سوار ماشینش میشه، میره تا محل کارش که محل مجازاتش هم به حساب میاد!

عصرا هم دوباره بر میگرده پایینو همینطور "سیزیف وار" به زندگی سخت و بی معناش ادامه میده...

پی نوشت 1: دوباره وبلاگو راه انداختم، خیلی حرفم میاد، تنها جایی که تراوشات ذهنیمو می نویسمو کسی منو نمیشناسه و قضاوتم نمیکنه...

پی نوشت 2: هیچ آدمی به مرور گاو نمیشه، از اول گاو بوده، فقط به مرور لو میره! بله منم عصبانی ام امروز و وسط گاوداری نشستم!

پی نوشت 3: در دنیای واقعیت، من همیشه یه لبخند بزرگ به پهنای صورت دارم، لباسای خوب مد روز میپوشم، شوخ و شیطونم، ولی منِ واقعی همین جادوگر اینجاست که لزومی نمیبینم هر کسی ببینتش...

149. و جادوگر را گریزی نیست، از رنج های انسانی!

من آرامم

ناراحت نباش، چیزی نیست،

اینها فقط اشک است، خشک می شوند...

"فئودور داستایوفسکی"

یکم شهریور…

امروز، هم روز آومدنم به این دنیاست و هم روز رفتن تو…

انگار خدا خواست لحظه‌ای که برای من آغاز بود، برای تو پایان باشه و این پیوند،

هر سال منو بین دو حس معلق نگه می‌داره:

خوشیِ تولد و داغِ نبودنت.

مامان…

پنج سال پیش مثل امروز تو پرنده شدی، بعد دیگه هیچ وقت هیچی عادی نشد...

پنج ساله که دیگه «تولدت مبارک» رو از لب‌هات نمی‌شنوم،

اما در این سال‌ها یاد گرفتم که عشق، مرگ نمی‌شناسه...

یاد گرفتم هنوز می‌تونم برات شمع روشن کنم، هنوز می‌تونم با صدای بلند بگم:

تولدم مبارک…بال پروازت مبارک...

هیچ وقت نخواستم بند به پای کسی باشم؛ اما خیلی طول کشید تا بپذیرم انسان بودن ارجح به مادر بودنه و بند از پای تو بردارم...

حالا تو آزاد و رها هستی، سبکی، نوری...

امروز، تو رو جشن می‌گیرم… همون‌قدر که خودم رو.

چون هرچی هستم، از ریشه‌هایی‌ست که تو در قلبم کاشتی.

من امروز در سالگرد دیگه هرگز نبودنت، آرام نشستم... به تو فکر کردم... چشمام تَر شد و همزمان لبخند زدم... مامان، بودن تو بسیار بیشتر از نبودنت بود و هست... من قدرتمندم چون تو بودی... من صبورم چون تو بودی... من هزاربار زمین بخورم می ایستم، چون تو اینطور بودی...

و چه قدر جهان بدون تو و امثال تو، خالی و سرده...

تولدم بی‌تو، فقط یه تاریخه.

اما هنوز هم هر سال، شمعی برای تو روشن می‌کنم، و زیر لب می‌گم:

"تولدم مبارک مامان"…

که اگر تو نبودی، هیچ روزی برای من نبود. پرواز مبارکت باشه مامانم... مهربون مامانم... 🤍

148.جادوگری که از ریشه غمگینست!

تو بانوی غمهاي عميقی
شعرهای غمگين
کلمات جانگداز
با چشمانت می توان عزاداری کرد
باگيسوانت، لباس سياهی برای هميشه پوشيد
با دستانت ، جام زهر نوشيد
تو بانوی تاريخ منی
يک تاريخ تلخ
يک تاريخ سياه

روزهای جنگ دوازده‌روزه تموم شد، اما اون چیزی که تو وجودم شروع شده، هنوز ادامه داره...
می‌خواستم بنویسم جنگ منو له کرد، اما واقعیت اینه که من قبل‌تر از شروع جنگ، در هم شکسته بودم.
درست هم‌زمان با صدای اولین انفجار، ضربه‌ی سخت‌تری خوردم — از نوع شکست بعد از یک انتظار طولانی، از جنس ناامیدی بعد از امیدواری زیاد...اون‌قدر داغون بودم که وقتی بمب‌ها فرود می‌اومدن، از صداشون لذت می‌بردم.
انگار خطر مرگ، یه جور روزنه‌ی امید شده بود.
نمی‌خواستم از خونه برم. دلم می‌خواست روی کاناپه‌ی همیشگی‌م دراز بکشم، فندق بیاد رو شکمم، گلپر کنارم لم بده، و زمان کش بیاد... تا هیچی تغییر نکنه.

حتی ساختمونی که هفده سال بعنوان محل کار شده بود خونه دومم و نقطه به نقطش برای من یادآور خاطرات تلخ و شیرین بود خودم و بابا بود هم دیگه وجود نداشت...مثل تمام چیزهایی که زندگی به یکباره ازم گرفته بود...

امان لز روزی که مجبور شدم با گربه‌هام خونه رو ترک کنم،
من هم مثل گربه‌هام به خونه‌، به قلمروم، چنگ می‌زدم.

حالا که آتش‌بس شده، همه‌چی انگار آروم‌تره، اما من هنوز در حال سوختنم...
تلخی این روزها، حتی شاید به نوعی از غم از دست دادن مامان و بابا هم سنگین‌تره.
وقتی اونا رفتن، می‌دونستم قراره دیگه نباشن، ته دلم می‌دونست که همه‌چی تمومه.
ولی حالا، وسط یه اقیانوس بی‌رحمم.
یه تکه چوبم — گاهی تقلا می‌کنم که به ساحل برسم، گاهی هم فقط شناور می‌مونم.
ولی حتی اون موقع هم آرامش ندارم، چون یه صدای درونی همش زمزمه می‌کنه:
اگه بیشتر تلاش می‌کردی، شاید امیدی بود...

و من، همین الان، دقیقاً اون‌جام که چخوف گفت:
«پیروزی‌های چشم‌گیری ندارم،
اما می‌تونم با شکست‌هام که ازشون زنده بیرون اومدم، غافلگیرت کنم.»

147. جادوگری پر از دردهای نَگفته و شب های نَخُفته!

من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر

نه پرنده ای را زده ام

نه شیشه ی کسی را شکسته ام

اما، بچه ی چندان خوبی هم نبودم

هیچگاه دلت را نشکستم،

همیشه گردن ِ خود را شکستم...

من در طول زندگی، همیشه خود را آزردم.

"یوسف هایال اوغلو"

خیلی وقته که می خوام کمدامو مرتب کنم، پِلِی لیستمو مرتب کنم، خونمو مرتب کنم... عکسای تو گوشیم و هارد و لب تاپمو مرتب کنم...ولی هیچ کاری نمی کنم!

عین کل زندگیم، که هر روز میگم فردا دیگه درستش می کنم، و فردا دوباره حوصلشو ندارم...

می دونم بهم ریختن، می دونم باید درستشون کنم، می دونم اینجوری نمیشه ادامه داد...ولی باز هیچ!

دلم نمی خواد هیچ آدم جدیدی رو بشناسم، حتی گاهی دلم می خواد همونایی رو هم که میشناسم فراموش کنم...

از لحاظ تمام ابعاد زندگی، هر لحظه در "موقعیت حساس کنونی ام"...و این خیلی خستم کرده...

مغزم در یافتن "احتمالاتِ منفیِ بعید و دور از ذهن"، فوق تخصص داره!

وقتی چیزی یا کسی رو از دست دادم، وقتی اتفاق بدی رو دارم از سر میگذرونم، واقعا دلم نمی خواد بدونم دیگران چه چیزای بیشتری از دست دادن، یا چقدر بدبخت تر از منن!

بدبخت تر بودن اونا، گرفتار بودن اونا، واقعا هیچ تاثیری تو بهتر کردن اوضاع من نداره، رفته های من رو بهم بر نمی گردونه...چرا که نگاه کردن به رنگ سیاه، لزوما تو رو عاشق رنگ خاکستری نخواهد کرد!

معاشرت کردن تو این حال، فقط حال منو بدتر و بدتر می کنه....وقتی یه پاتو از دست دادی، هیچ اهمیتی نداره بدونی خیلیا دوتا پا ندارن!

میدونم که این چالشا هم خوب یا بد تموم میشه و وارد چالش های جدید خواهم شد...

میدونم این هارو هم دووم میارم، همونطور که قبلیارو دووم آورم و زنده موندم!

میدونم این روزا هم تموم میشه؛ و موقت همه چیز کمی بهتر میشه؛

ولی هر بار ذره ای از وجودم به سمت نا امیدیِ کامل نزدیک و نزدیک تر میشه...

شاید مرگ همون موقع اتفاق میفته! همون وقتی که دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه...

حالا یکی بیست سالگی نا امید میشه یکی صدسالگی!

146. در ره عشق جادوگر، قضا کور و قدر بیخبرست!

هر که

مست است

درین میکده

هشیارترست

هر که از

بیخبران است

خبردارترست...

"صائب تبریزی"

شده تا حالا فکر کنی مُردَن و نیست شدن از زنده بودن بهتره؟؟؟

تا حالا دلت خواسته دیگه نباشی و هیچکس نبودنت رو متوجه نشه؛ مثلا مادرت دلتنگت نشه؟!

یجوری که انگار از حافظه ی جهان هستی نیست شدی، بدونِ هیچ تاثیر پروانه ای؛ که باعث به طوفان در کشور دیگه ای بشه؟!!!
این که مثلاً همه‌ی کسانی که دوستت دارن یادشون بره گاهی با‌هاشون خندیدی، رقصیدی، غصه خوردی، حرف زدی، دعوا کردی...

اینکه پیش نیاد یکی یه چیزی ببینه، یا بره جایی و یاد تو بیفته؟!
یه‌بار که با تراپیستم راجع به رفتار اصیل و خود واقعی بودن صحبت میکردیم، و اون مصرانه میگفت باید خودت باشی حتی به قیمت از دست دادن آدمها؛ بهش گفتم اگه هیچکس منو بیاد نیاره، چطور میشه ثابت کرد من اصلا وجود داشتم؟! بنظرم اگه هیچکس آدم رو به یاد نیاره، دیگر مجبور نیستیم کارایی که دوست نداریمو بکنیم تا ثابت کنیم وجود داریم!
چند وقت پیش،تو یکی از اون روزای کذایی که خودمو تنهاترین و غمگین ترین آفریده ی خدا میدونستم، بچه گربه‌ای که از وقتی تو دل مامانش بود میشناختمش، وسط کوچه مُرده‌بود. درست جلوی خونه ی ما، جلوی چشم من...

یه ماشین از رو بچه گربه نارنجیم که اتفاقاً درست شب قبلش بهش غذا داده بودم و قربون چشمای عسلیش رفته بودم رد شده بود، یه ماشین بی احتیاط با سرعت زیاد، شایدم با حواس پرت، نارنجی کوچولویی که بارها شاهد شیر خوردنش بودم رو له کرده بود...

لازم نیست تاکید کنم به این موضوع که تا دلم خواست و تونستم گریه کردم... بخاطر دردای خودم، بخاطر مامانش، بخاطر مامانم، بخاطر دست و پای کوچولوش، بخاطر تنهایی و معصومیتش، بخاطر تنهایی و معصومیتم!
چند ساعت بعد که برگشتم اثری ازش نبود. احتمالا رفتگری یا یه شهروند مسئول جنازشو برداشته بود انداخته بود دور! دیگه می‌تونست همون‌جا لای زباله‌ها آروم بخوابه و از شر جنگ برای بقا خلاص باشه. گاهی آسمونو نگاه کنه و لبخند بزنه. می‌تونه مُرده‌باشه، بدون این که مجبور باشه وانمود کنه زنده‌ست. بدون اینکه هیچکس یادش بیاد که یه مدتی، هرچند کوتاه، زندگی می کرده...
بخواب. بخواب گربه‌ی نارنجی من...

145. جادوگری که نه قرار زخم خوردن، نه مجال آه دارد...

اشک های جهان را میزانی همیشگی است،

هر آنکه در جایی گریه آغازَد، دیگری در جای دگر ز گریه باز ایستد.

خنده نیز چنین باشد...

پس بیایید از نسل خویش بد نگوییم. نسل ما محزون تر از اجدادش نیست!

بیایید اصلا از آن سخن نرانیم.

"در انتظار گودو-ساموئل بکت"

پذیرفتن بعضی از واقعیت ها توی زندگی "درد" داره. همه می دونن که گاهی این دردا اجتناب ناپذیره، با این وجود ازش فرار می کنن و با این فرار کردن بدتر خودشون رو "رنج" می دن.رنج می کشن، رنج می کشن، رنج می کشن...و در نهایت فرسوده میشن.

یکی از همین واقعیت ها تنهاییه! آدم می دونه بالا بره، پایین بیاد، آخرش واقعیت بزرگ، همون تنهاییه...ولی بازم قبولش نمی کنه!

مدام به دیگری پناه می بره، به این، به اون، به هر کسی که این توهمشون رو قوی تر کنه که تنها نیستن و خیالپردازی می کنه و از این نپذیرفتن، از این دل به دریا نزدن و درد قبول نکردن تنهایی، بیشتر رنج می کشن...

درد رو باید کشید، تحمل کرد، پذیرفت و ارش رد شد....و از درون، کم کم التیام پیدا کرد.

چرا دارم اینارو میگم، چون خودم هم تازه دارم این پذیرش دردناکِ لعنتی رویاد میگیرم...هر چند دیر...هرچند سخت...

حالا منم، سراپا پُر از زخم های عفونی قدیمی که باید دونه دونه، زخم به زخم، بازشون کنم، نگاشون کنم، بپذیرمشون و التیامشون بدم...

144. جادوگرِ هفته های خاکستری

عصر چهارشنبه ی من!

عصر خوش‌ بختی ما...

فصل گندیدن من؛

فصل جون ‌سختی ما...

قواره ی بعضی از دردا، زخما، خستگیا به تنِ کلمات زار میزنه...

نمیشه باهاشون جمله ساخت، نمیشه احساستو بریزی سرِ چارتا کلمه و یه نفس راحت بکشی...

دقیقا همونطوری که اجزای صورتت به هم میان، این دردا به جونت میاد...برای تو ساخته شدن...

نه واژه، نه مکالمه، نه حرف زدن، نه نعره و فریاد...

باید قبول کنی تا آخر این داستان، فقط تویی و خودت؛ برای حمل این حجم از اندوه...

پی نوشت: بعضی موقع ها، خودمون دوست نداریم حالمون خوب بشه؛ چون "درد" آخرین حلقه ی اتصالمون به چیزیه که از دست دادیم.

143. جادوگر کجا گریه هاشو بباره، تو شهری که دریا نداره؟!

یک نفر دیشب مُرد

و هنوز نان گندم خوب است.

و هنوز آب می ریزد پایین، اسب ها آب می نوشند.

"سهراب سپهری"

بالاخره این روزارو هم دیدیم...

روزایی که فکر می کردم قطعا دووم نمیارمو میمیرم...

البته مُردم، ولی نه به اون شکل مرسوم که دفنم کنن.

مامان رفت. لحظه ی رفتنشو دیدم، خاکسپاریشو دیدم، عید اول، تولدشو، تولدمو، جای خالیشو...روزای بعد از اونو دیدم.

مامان رفت، درست و دقیق روز تولدم...میگن آدما دو بار میمیرن. یکبار وقتی قلبشون می ایسته و بصورت بیولوژیکی میمیرن، یکبار وقتی آدمها فراموششون میکنن تو فکر دیگران میمیرن... مامان نمی خواست فراموشش کنم، قول داده بود نمیره، قول داده بود منو تنها نمیذاره...اینجوری حتی اگه بخوام هم نمی تونم روز تولدمو، روزی که مامان رفت رو از یادم ببرم.

دو سال و دوماه و یازده روزه که مامان رفته...و تمام این روزها من درگیر یه جنگ ناخواسته ی تمام عیار بودم. بهترین تعریفی که از افسردگی شنیدم همینه؛ جنگ بین مغزی که می خواد بمیره و بدنی که می خواد زنده بمونه!...و متاسفانه من همین شکلی زندم...مثل یه زامبی، که دست و پا میزنه، تو روزمرگی حل میشه، ادای زنده هارو در میاره، میخنده، سرکار میره، ولی از دورن مُرده...

142. جادوگر ماه کجا و تو کجا

وی در برابر تمام جهان قد علم کرد

و مترسک و لولوی دنیا شد...

از قضا آنچه سعادت وی را تامین کرد،

همین بود که به دیوانگی زیست و به عاقلی مُرد...

                                                               "دٌن کیشوت"

دیدار شمس و مولانا، بی‌تردید یکی از آن بزنگاه‌های بزرگ تاریخ است؛

قماری عاشقانه، تولدی دوباره، دیدار دو عاشق، دو معشوق، دیدارِ جان با جان...
هیچ معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود _که از آن سخن‌ها بسیار گفتند_ رخ نمی‌داد، اکنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه.
دیداری که مولانا، «ملای رومی»، یکی از بزرگان علم و حکمت زمانِ خود را دگرگون و شوریده حال، غرقِ جذبهٔ عشق شمس درویش ساخت.
«شمسِ پرنده»، روحی بی‌قرار که در پیِ یافتن کسی از جنس خویش، ترک خانه و کاشانه کرده و کسی را که می‌خواست یافته بود تا آنچه دیگران از فهمش عاجز بودند را با او در میان بگذارد.

چنانچه شمس در مقالاتش دربارهٔ شخصیت مبهمِ سردرگمش از خطاطی می‌گوید که سه خط نوشته:

اولی را همه می‌خوانند،

دومی را فقط خود او

و سومی را هیچ‌کس نمی‌تواند بخواند؛

شمس می‌گوید:«خطِ سوم منم».

پی نوشت: متن طبق معمول از خودم، کپی با ذکر منبع لدفن!

بعداً نوشت: تو درخت نیستی، روزی سه بار، هر هشت ساعت تکرار کن!
 

141.ما شعله شوق جادوگر به صد حیله نشاندیم....

دشمن خویشیم

و یار آنکه ما را می کُشد

غرق دریاییم

و ما را موج دریا می کُشد

                                 "حضرت مولانا"

گاهی روزا درست مثل همین امروز، که نشستم سرکار و خیلی هم هوا گرمه و صدای پنکه قراضه گوشمو پر کرده و دارم کد می زنم، یهو ذهنم برای خودش یه لباس گل گلی نخی رنگی می پوشه و راه میفته میره هرجا دلش می خواد...گاهی سرشو می گیره بالا آسمونو تماشا می کنه، گاهی لی لی میره، گاهی بلند بلند شعر می خونه...خلاصه هرکاری دلش می خواد می کنه و من کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه کار و ول کنم و از دست کاراش خندم بگیره. اینجور موقع ها زندگی خیلی لذت بخشه، این قسمت شیطون و بچگانه وجودم انگار هیچوقت میل رفتن و آدم شدن نداره...توی بدترین شرایط، بعد از کلی سیاهی همیشه یکی اون ته ته ای من هست که چشاش برق میزنه و صدای قهقهه هاش همه جارو پر می کنه.

همینجوری که نشستم و دارم کار می کنم فکر می کنم الانه که یه خانم عینکی و یه اقای سیبیلوی خیلی جدی با لباسای سفید از در اتاق بیان تو و بگن خانم ش.ا، ما پرونده ی شمارو بررسی کردیم و بعد از نظر کمیسیون هفت نفره، به این نتیجه رسیدیم که شما صلاحیت آدم بزرگ بودن رو ندارید و باید همین الان استعفا بدید و به کودکی برگردید. منم با چشمای گنده ای که بر اثر تعجب گنده تر شده نگاشون می کنم و مثل بچه های حرف گوش کن دنبالشون راه میفتم و میرم...

140.جادوگر و واقعیتی که زیادی واقعیست!

برای تو،

برای چشم هایت...

برای من،

برای دردهایم...

برای ما،

برای این همه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند...   

                                  "شاملو"

از یه جایی به بعد ، زمان دست بکار میشه!آستین بالا میزنه و میخواد خودی نشوون بده.گرد روزمرگی رو میپاشه رو تنت، رو زندگیت...می بینی که روزها رو ، شبا رو نمیشمری...حرف زدنت نمیاد...دیگه به این در و اون در نمیزنی تا دلتنگیت رو بفهمند...
صبح که چشماتو وا میکنی نه از بارون متنفری نه آفتاب رو دوست داری، نه از چیزی خوشت میاد نه از چیزی بدت میاد...یه جوری کوکت میکنن که تا شب به کارهات برسی و بعد شب آروم میخزی زیر پتو...چشماتو می بندی و خواب هم نمی بینی...تلویزیونو روشن کنی و هیچی نمیبینی...دیگه نه اشک میریزی نه بغض میکنی نه منتظر خبری هستی...دیگه برای تو خبرا دسته بندی نمیشن، آدما دسته بندی نمی شن، روزا دسته بندی نمیشن، هیچی نه خوبه نه بده نه متوسط، همه چی ته ته تهش بیتفاوته...نه حال ناز کردن داری و نه حال ناز کشیدن...نه حال قهر کردن داری نه حال دلجویی کردن نه حال بحث کردن...دلت می خواد دعا کنی، با خدا حرف بزنی، حرفت نمیاد...اصلا یادت نمیاد دیروز چه جوری گذشت...دیگه شنبه ها "لعنتی" نیست و چهارشنبه ها "آخ جون"...زمان اینطوریه. آرومت میکنه، رامت میکنه...روزت شب میشه و شبت روز و تو نمیدونی کجای این زمان وایسادی ، زمان کارش رو خووووب بلده...تو رو با خودش میبره جلو...
ولی خوب بلده تورو بازی بده...خوب بلده تموم راهی رو که رفتی رو پوچ کنه و اونقدر محکم پرتت کنه به گذشته که دیگه رمقی واست نَمونه...که این همه راه رفته رو دوباره بری جلو...این تویی...دیگه نه منتظری،نه گرمی،نه سرد... یه جوورایی هر چقدرم کسی نیشگونت بگیره صِدات در نمیاد...حوصله آخ گفتن هم نداری...میذاری بگذره...

139.دیده ی جادوگر به سویت نگران است هنوز...

امشب تمام حوصله ام را

در یک کمه ی کوچک در تو

"پدر"

خلاصه کرده ام، ای کاش می شد یکبار، تنها یکبار تکرار می شدی

پدركه باشي سردت مي شود ولي كت برشانه فرزند مي اندازي.
چهره ات خشن مي شودودلت دريايي، آرام نمي گيري تاتكه ناني بياوري
پدركه باشي،مي خواهي ولي نمي شود، نمي شودكه نمي شود. دربلندايي ازاين شهرت مشت نشدن هابرزمين مي كوبي.
پدركه باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي . هرروز خم ترازديروز،مقابل آينه تمرين محكم ايستادن مي كني.
پدركه باشي حساس مي شوي به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنيا، تمام وجود خودت رامحكوم آرزوهايش مي كني!
پدركه باشي دركتابي جايي نداري وهيچ جايي زيرپايت نيست . بي منت ازاين غريبه گي هايت مي گذري تاپدرباشي . پشت خنده هايت فقط سكوت ميكني.
پدركه باشي به جرم پدربودنت حكم هميشه دويدن را برايت مي برند ، بي هيچ اعتراضي به حكم ، فقط مي دوي ودرتنها يي ات نفسي تازه مي كني.
پدركه باشي پيرنمي شوي ولي يك روز بي خبرتمام مي شوي وپشت هاراخالي مي كني باتمام شدنت ، بايدحس آرامش رابعدازعمري تجربه كني.
پدركه باشي دربهشتي كه زيرپاي تونبود هم دلهره هايت را مرورمي كني

138.خرده بر جادوگر مگیر ای جان که کاری خُرد نیست...

تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا                                      سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر                                      تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید                                       تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین                               روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند                                 به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید                                   بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

                                                                                                        "سعدی"

جلوی من از مهربونی پدرت نگو..از ناز کردنات نگو..دست پدرتو جلوی من نگیر..با عشق صداش نکن..جلوی من صورت پدرتو نبوس..بهش خسته نباشید نگو..جلوی من برای بابات چایی نیار..شونه هاشو نگیر..سر بسرش نذار..

لامصب من میشکنم میفهمی؟!!

من فقط از پدرم یه سنگ قبر دارم نه نوازششو، نه صداشو، نه دستاشو...منم می خوام پدرمو صدا کنم...برم بغلش و براش ناز کنم...می فهمی؟!!!

ولی فقط باید دستمو بذارم روی سنگ قبرش و لمسش کنم...همین!

پی نوشت: دوسال گذشت و من لحظه به لحظه ی این فروردین لعنتی رو درد می کشم

137. آه خواب آلودگی بی تو در چشم جادوگر نیاید...

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز


که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

                                                                              "مهدی اخوان ثالث"

 

می گن شاد بنویس...نوشته هات درد دارن!!!و من یاد مردی افتادم که با کمونچه َش گوشه خیابون شاد میزد، اما با چشمای خیس..باید به بعضیا گفت: “ناراحت چی هستی؟ دنیا که به آخر نرسیده، من نشد یکی دیگه! تو که عادت داری. جادوگر احمقی ام من. یک عمره خودمو الاف این کردم که ثابت کنم خوبم!حتی وقتایی که خوب نیستم...چه اصراریه.وقتی همه تا وقتی منافعشون سرجای خودشه دوستتن به جهنم! تو بد، عقده یی، بی اخلاق...اصلن باااااااااااااشه...هرچی تو میگی!همینی که هست.

بعداً نوشت: دوستي بيش از اندازه مثل دشمني ترسناكه.

136. گره کور سرنوشتست جادوگر...پنجه روزگار بست او را

از رنجی خسته ام که از آن من نیست. "شاملو"

سرنوشت خیلی خیلی عجیبه. این جمله واقعاً شعار نیست. آدم هیچوقت نمی تونه با قطعیت راجع به چیزی تو آینده ی زندگیش اظهار نظر کنه.

اینجایی که الان من هستم هرگز حتی تو تصوراتم هم نمی گنجید...شرایط خیلی بدیه، هیچوقت اینهمه احساس تنهایی نکردم. مشکلات زندگی خیلی فراتر از حجم تحمل من شده و هیچ کس هم نمی تونه بهم کمک کنه...

گاهی فکر می کنم خدایی هست؟من فقط منتظر یه معجزم...معجزه یی که بتونه اشکمو در بیاره، نه مثل این روزا از سر غم و خستگی...از سر شوق!

یعنی دوباره روزهای خوش زندگی من بر میگرده؟دوباره می تونم بخندم؟ زندگی از بعد از رفتن بابا به من نشون داد که اونایی که دوستشون داری یهو میرن...بهت اَمون نمی دن...بی خداحافظی؛ با مرگشون، با کوچشون، با قهرشون، با نامردیشون،با ... هرچی.

135.جادوگر فهمید تو که نیامدی هیچکس دیگر هم نخواهد آمد...

باور کنید!

حال و هوایم مساعد است

این شایعات، شیوه ی بعضی جراید است

یک صبح تیتر می شوم

این شخص

بگذریم

یک عصر...:

خوانده اید... و تکرار زاید است

"محمد علی بهمنی"

جدیداً خیلی کم می نویسم.نه اینکه حرفی واسه زدن نمونده ها...نه اتفاقن...گفتنی خیلی زیاده.ولی همش عین همه.اول و وسط و آخرِ تمام اتفاقات این روزای من مثل هم شدن...با یه ریتم! "غم"...انگار قرار نیست اتفاق خوبی تو این دنیای لعنتی بیفته...یکی از بهترین دوستام سخت مریضه، مامان یکی دیگه از دوستام فوت شده، فلان فامیلمون مُرده،تصادف کردم ماشینم داغون شده،دکترای عوضی بابام چهل و پنج درصد مقصر شناخته شدن(!)...یعنی یکی رو کُشته باشی ولی 45%!!!انتقام پُر رنگی تمام وجودمو گرفته....بدتر از همه اینکه امشب شب یلداست...وقتی غمگین و تنها باشی یلدا هم میشه طولانیترین شب غمگین سال!اولین یلدایی که بابا نیست...غم نبودن بابا شده مثل یه غده ی سرطانی که روز به روز داره بزرگ تر میشه و زمان فقط بهم یاد داده که با مهارت بیشتری غممو قایم کنم...تازه از بیمارستان برگشتم اداره...هیشکی نیست...همه رفتن یلدا...فکر کردم یه چیزی گوش بدم که زمان زودتر بگذره...رسیدم به گلنار...به غم تک تک لحظه هایی که این آهنگو گوش دادم و باهاش اشکم درومده...شبایی که خیلی سرد بودن...هنوزم سردن...حتی فکر کردن بهشون هم باعث میشه یخ بزنم... آخ چقدر طول کشید که فهمیدم گلنار هرگز نخواهد آمد.فهمیدم که بی گلنار باید زندگی کنم ! چقدر طول کشید که فهمیدم گلنار هم اگر بیاد باز چیزی درست نمیشه. که این درد ها فقط از نیومدن گلنار نیست...گلنار آن دور دور ها می ایسته که فقط یاد بگیرم گلنار هرگز نخواهد اومد...میخنده انگار،زنانه، اغواگـــر... که دست دراز کنم، جلو برم اما دستم هرگز نرسه ...اصلن خاصیت ِ گلنار به نیومدنه... که هر کس اون دور دستاست و دور از دسته، خود به خود برایت بشه گلنار... آهنگ ها اینطورین... میچسبن به روز هات.بوی لحظه هاتو میگیرن. بعدن ها که میری سراغشون نشون همون اتفاقات خاص رو دارن.برای همینهکه هر کدامشون یک جور درد می کنن...

گلنارو دوست داشتم و دارم! همین جور آروم آروم میره،جا میشه توی روز ای آدم و تصویر ِ اون روزای آدم رو پُر درد اما آروم میکنه...انگار یه جای آهنگ بهت امید میده که این روزای بد هم میگذره و تو گلنار رو با خاطره ی اون روزا گوش خواهی کرد...یه جایی تو آینده...

گلنار...گلنار...کجایی که از غمت...

134. جادوگر و مناظرات الکی!

نه یک احساساتی هست،

یک چیزهایی هست،

که نمی شود به دیگران فهماند...

نمی شود گفت...

آدم را مسخره می کنند!

"زنده به گور-صادق هدایت"


فکر میکردم کسی که حرف آخر رو تو یه گفت و گوی دوطرفه میزنه،قدرتمندتر از کسیه که حرف یکی مونده به آخر رو زده...

احتمالا تلقی عمومی هم همینه.مثلا تو مناظره های انتخاباتی چه رقابت و تمایل نهفته یی بین نامزدا برای نفر آخر بودن وجود داشت...

بدون شک تصور همه این بود که نفر آخر می تونه نفر یکی مونده به آخر رو خلع سلاح کنه و هرچی میخواد به نفعخودش بگه، بی اینکه نفر یکی مونده به آخر فرصتی برای دفاع یا دستکاری افکار عمومی بنفع خودش داشته باشه.

این موضوع برای یک مبارزه انتخاباتی خیلی حیاتیه...همونطوری که توی خیلی از مراودات روزمره زندگی هم دیدگاه عموم مزیت نوبت آخر حرف زدن رو تایید میکنه.

آدما تمایل دارند و تفاخر میکنن به اینکه "روی حرفشون حرفی زده نشه"!!! شاید عجیب بنظر برسه ولی من جدیداً متوجه قدرتی شدم که توی سکوت نفر یکی مونده به آخر نهفتست...منظورم اینه که نفر یکی مونده به آخرو به عنوان فردی ببینیم که فرصت ابراز وجود پیدا نکرده یا بهش داده نشده یا حتی خودش داوطلبانه از اون فرصت صرفنظر کرده. در هر حالتی انگار نفر یکی مونده به آخر از امتیازی که حقش بوده صرفنظر کرده و اونو واگذار کرده...گیرم به زور یا داوطلبانه.همین کار اونو به نوعی طلبکار می کنه و همین طبیعتاً منشا قدرته.نفر یکی مونده به آخر می تونه تو یه فرصت مقتضی، این طلب رو بعنوان برگ برنده از نفر آخر مطالبه کنه!

حالا اینا فقط مربوط به جنبه علنی قضیه میشه. گاهی این فرصت فقط برای حرف زدن نیست و شامل خیلی از حرکات زیرپوستی هم میشه. زمانی که دیگری مرتباً با کارهاش تورو می رنجونه، با حرفاش زخمیت می کنه و پشت سرت آزارت می ده...بی اینکه بدونی. و تو می فهمی و می دونی و فقط ملاحظه می کنی و میگذری...ولی این گذشتن همیشگی نیست...روزی باید جوابگو باشی. بهترین شکلش اینه که تو یه محکمه خصوصی این اتفاق بیفته مثلاً پیش خودتو وجدانت...کلاهتم قاضی!

دیر یا زود آدم ها می فهمم که تو زندگی آب قلبشون رو می خورن...که قانون کارما و بومرنگ واقعاً توی طبیعت اجرا می شه...که اگر نمک بخوری و نمکدون بشکنی دستت بالاخره با همون شکسته ها می بُره...

پی نوشت: و همچنان داغ نبودن تو...از وقتی بابا رفته آدم ها خیلی عوض شدن...و عوضی!

133.جادوگر و چیزی شبیه بغض


خداحافظ
حالا دیدار ما به نمی‌دانم آ ن کجای فراموشی
دیدار ما اصلاً به همان حوالی هر چه باد، آباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
پس با هر کسی از کسان من، از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقاتِ ما با خبر شوند
قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست
نه
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه‌ها و رؤیاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلومِ دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست
حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه عصمت، خواهی رساند
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوانِ خانه می‌آیند
خداحافظ

"سیدعلی سید صالحی"

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت باباته...دختر که باشی میدونی امن ترین پناهگاه دنیا، آغوش گرم ِ باباته...دختر که باشی می دونی مردونه ترین دستی که می تونی توی دستت بگیری و بعدش از هیچی نترسی  دستای محکم و مهربون باباته...دختر که باشی می دونی همه چیز توی دنیا باباته...دختر که باشی می دونی هرجای دنیا که باشی، فرقی نمی کنه کنارت باشه یا نباشه، قویترین فرشته ی نگهبان زندگیت باباته...حالا تمام شهر پر شده از پدر و پدر ولی تو نیستی...فردا که بیاد هم تو باز نیستی...و هیچوقت کسی نگفته بود به من نبودنت اینهمه سنگینه...که مسبب نفس تنگی و گریه های شبانست...کسی از چیزی که راه گلوم را بسته نگفته بود...چیزی شبیه بغض...ولی فقط شبیه اش...که بغض با گریه باز میشه و من هرچی گریه می کنم فقط بدتر میشم...کسی از اینهمه درد برام  نگفته بود...کسی نگفته بود دختر که باشی و پدر نباشه،گم میشی،غریب می شی و هرکسی میشه ناکس...چیز زیادی نگذشته..."تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله از خواب برخواستم"...حالا هر غروب بارون میاد و همه چیز دوباره تازه میشه...حتی داغ نبودن تو...

132.بالاترین نــقطه ى زمین برای جادوگر، شــانه های پـدر بــود

         امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

                               وز بستر عافیت برون خواهم خفت

                                                      باور نکنی خیال خود را بفرست

                                                                         تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت


"رباعیات حافظ"


بابا برای همیشه رفت و من فقط از خودم می پرسم حالا بدون اون چیکار کنم...

131.جادوگر در پی ماه...

دلیل هبوط نه تو بودی،

نه شیطان!

و نه حتی خدا...

همه ی تقصیرها گردنِ من که خدا را،

شیطان را،

و تو را آفریدم!

"رضا کاظمی"

نگاه می کنی...نظاره می کنی...هنوز خستگی انتخاب قبلی روی تنت است و باز هم باید تو تصمیم بگیری.مسئول شوی.جوابگو باشی.دفاع کنی.محکوم شوی.تبرئه کنی...نه!تو بی رحم نشدی...حتی واقع بینی هم با من و تو و امثال ما نسبتی ندارد.ما سال­هاست در خیال زندگی می کنیم...در گوی بلورین جادوگر سپید برفی. نه!تو زشت نیستی، فقط خسته یی...خسته از اینهمه دوراهی شاید...من می فهمم،می دانم تو زشت نیستی...کسی تو را تسخیر کرده، کسی که حتی یکذره شبیه تو نیست...

منو تو شباهت های متفاوتی داریم...تو آن شکلی ساکتی و من این شکلی...از تو چه پنهان...ما بادکنکیم!راه می رویم، حس می کنیم، خیال پروازمان می دهد،هوا ذخیره می کنیم...و جع می شود و جمع می شود...بزرگ می شویم و بالاتر می رویم، تا خود ماه. زمین را ریشخند می کنیم از آن بالا:دارم به ماهت می رسم!به گمانمان ماه را به زمین کشاندیم...غافل از اینکه زمین سرگشته ماه بود...با تمام بزرگیش سال هاست دور خودش می چرخد و راه می رود.چرخ می خورد که بگوید راه ماه را بلد است...زمین هم گیج شده، زمین هم گم شده و نمیداند...من و تو و زمین تا ابد بی قراریم...تا همیشه تکرار می شویم و دستمان به ماه نمی رسد... ما باید بایستیم و بدانیم که ماه سر جایش است و مال ما نمیشود هیچ وقت... هرگز! خسته راه شدیم و پوستمان نازک و نازک تر...اینگونه است قصه بادکنکی که ظرفیتش تمام می شود در راه رسیدن به ماه...اینگونه ایت که تنها با تلنگر می ترکد این بغض لعنتی...اینگونه است که دیگران فکر میکنند زشت شده ای...و من توضیح میدهم که نه...ما زشت نیستیم، خسته ایم...

اینجا سیاهست، میدانم...پر از غرغر و غم است،میدانم...مثل هر آدم دیگری من هم بن بست دارم...من هم زشت می شوم گاهی...من هم گل شازده کوچولو را بارها پرپر کردم...من هم دلی دارم که میشکند،می گیرد،زیــــــــاد.انقدر تا نزدیکی ماه رفتم و دستم به او نرسیده که یا د گرفتم برای اینکه بادکنکم نترکد راهی هست...من می نویسم...او داد می زند...دیگری قهر می کند...آن یکی سفر می رود...تو هم می نوشتی...اصلاً تو بودی که یادم دادی مجازی درد دل کردن را...تو هم بنویس...بنویس تا ماتت نبرد سر دوراهی...بیخیالی هم خوبستـــ...مرگ هم گاهی شیرین ترین پایانستـــ....تو که بهتر میدانی،آنکه می ماند رنج می کشد.اصلاً گاهی فکر می کنم همان بهتر که بره گُل را خورد...

پی نوشت: غمگینم کلاغ...نه برای اینکه غمگینی...برای اینکه بالهایت را بریدی...

130.جادوگر و شیاطین درون!

 دادگاه را سکوت فرا گرفته بود با این همه قاضی چکشش را روی میز کوبید و داد زد:

- نظم دادگاه را به هم نریزید!

حضار تعجب کردند یکی از آنان گفت:

- کسی حرفی نزد قربان!

قاضی گفت:

- ولی من صداهایی عجیب غریب می شنوم! صداهایی که می خواهند قاتل را تبرئه کنم!

چشم های قاتل در جایگاه متهم درخشید و زیر لب زمزمه کرد:

- سپاسگزارم ای شیاطین درون!

این بار قاضی چکشش را روی سرش کوبید. 

"رسول یونان"

چقدر کتاب نخوانده، فیلم ندیده، موسیقی نشنیده، کار ناتمام و راه نرفته دارم!هرچقدر می خوانم تشنه ترم انگار...کنار تختم کوهی از کتاب درست کردم، از خاطرات ناصرالدین شاه و دیوان شمس گرفته تا عشق سالهای وبا و فلورانس اسکاول شین و نامه های منتشر نشده مجنون...ناتمام هایی که نیمه شب بیدارم می کنند تا بخوانمشان...و این میل شدید به نوشتن.نوشتنی که همیشه آرامم می کند...چقدر ناگفته ی نوشته شده دارم در ثبت موقت جادوگر...حیف آنهمه انشای ننوشته زمان مدرسه، وقت نوشتن آنموقع نبود...زنگ انشاء حالاست که دلم پُر و پُرتر می شود، لبـــریز می شود...آنقدر که "من" گاهی در خودم جا نمی گیرد.

چقدر مجبورم تلاش کنم برای بعضی چیزها...که نکند دیر شود و هیچ جوری دستم بهشان نرسد...سخت است خواستن چیزی که می خواهی و حوصله ی جنگیدن برایش را نداشتن. تنت درد می گیرد برای چیزی که نهایتاً روزی تبدیل می شود به "آخرش که چه!"...

چه جاهایی که باید برسم...اصلاً از کِی من باید به این همه جا برسم؟!مثل پله هایی تا خطِ افقِ دریا، ممتد، بی انتها...و هر پله یکی درمیان از خودم بپرسم می رسم...نمی رسم...مثل هرباری که حافظ باز می کنم و می­گوید: "دلی که با سر زلفین او قراری داد/گمان مبر که بدان دل قرار بازآید"...تو هم می دانی بی قرارم حافظ...هان؟!

چقدر وقت کم دارم!تمام وقتم صرف هدر دادن خودش می شود...مثل موجی که بی هدف خود را به صخره می کوبد....پر تلاطم و بی هدف!

چقدر اشک نریخته دارم که پشت چشمانم پنهان کردم برای روز مبادا...از من گذشته گریستن برای این چیزها!از سن و سالم رد شده بهانه گرفتن...خودم خواستم تمام راه های نیمه رفته ام را یک تنه تمام کنم...اصلاً مگه خودم نبودم که گفتم آدم غرورش را برای این چیزها نمی شکند!انگار هرگز گریه نخواهم کرد...که هرگز کم نخواهم آورد...

از سن و سال من گذشته دیگر این لجبازی ها...حالا دلم می خواهد زار زار و های های گریه کنم...پشت سر هم...می خواهم گریه کنم و بند نیاید اصلاً...که باران بیاید و راه بروم و اشک هایم هُری بریزند بیرون!ولی باید سکوت کنم که صدایم نلرزد از بغض و نکند که بشکند اینهمه وقت محکم بودنم!یکی دوتا نیست اینهمه رنج...از یکی شروع می کنم و می رسم به دیگری و بعدی و بعدی تر...نمی دانم سرِ کلافِ کلاف گی ام کدامست...

چقدر باید بگذر تا آدم بشوم عاقبت!اصلاً چقدر آدم برای نفهمیدن دارم...چقدر چیزهایی است که انگار هیچوقت یاد نخواهم گرفت...چقدر دلخورم و چقدر پوست کُلُفت.چقدر ابر آسمان را گرفته...اینهمه ابرِ سیاه یک جا...انگار ابرها حال مرا بیشتر می فهمند از...چقدر گم شدن خوبست اما نه میان آدم ها...

چقدر باید حواسم جمع باشد که زخم نزنم...چقدر من باید دلم بشکند و راه بروم روی خرده های ریز ریز شده دلم و درد بکشم و حواسم باشد که اشکم در نیاید...چقدر باید دلم بی صدا بریزد؟گیرم که خودم یادش داده باشم بی صدا آوار شدن را...گیرم که دلم خواسته باشد دیگران حواسشان نباشد این وقت ها!گیرم که...ارزش بعضی حرفها به نگفتن است...

خسته شدم از اینهمه قوی بودن، از بزرگ بودن، از کوه بودن، از آرام بودن...اصلاً برای قهر کردن تا همیشه، برای نشستن کف همین اتاق و زار زار گریه کردن، برای مردن به دردی ناشناخته، برای لجبازی ناتمام، برای حماقتم بعد از هربار بارش باران و نگاه کردن به آسمان و دنبال رنگین کمان گشتن، برای دوستی با یک درخت، برای عروسک هایم که هر کدام اسم دارد، برای داد زدن و گفتن "بسه دیگه خسته شدم" باید چند ساله باشم؟!

129.جادوگـــــــــــــــــــــــــر و گروه دوم نهنگ ها!

عمل مُردن 

مثل مفتي سواري کردن است 

به مقصد شهري ناشناس 

ديروقت شب 

جايي که هوا سرد است 

و باران مي بارد 

و تو تنهايي 

دوباره 

"ریچارد براتیگان"

داشتم یه مستند راجع به نهنگ ها میدیدم...نشون میداد که نهنگ ها از نظر رفتاری دو دسته هستن:یک

 دستشون بدون درد به سطح آب میان و دنبال جزیره می گردن و باعث سرو صدای زیاد می شن...یک

 دستشون هم می رن عمیق ترین نقطه اقیانوس و با درد و سکوت می میرن.با دسته ی دوم نهنگ ها خیلی

 احساس نزدیکی کردم.شبیه خود منن..واقعاً نمی دونم داره چه اتفاقی برام میفته...تو وضعیت عجیبیم.دلیل

 اینکه چرا دارم این حالتای خاص رو تجربه می کنم خوب می دونم...خیلی سادست...احساسات خاص این

 روزها که برای اولین باره دارم تجربش می کنم...ترکیبی از عشق و وحشت...مثل اولین باری که بدون پدر و

 مادرم رفتم سفر...

احساس می کنم دو تیکه شدم و دارم خودمو از دور نگاه می کنم...همیشه آدم غیر قابل پیش بینی

 بودم،همیشه خودمو غافلگیر می کردم و با اینکار حس زنده بودن توی وجودم به جریان می افتاد ولی اینبار...یه

 جوریه...فرق داره...در خودم هزار راه است،گاهی می ترسم راهی را جلوتر روم،بیخیال می شوم تا گره نخورم

 و گیج تر نشوم.اکثراً قورت می دهم این خودم بودن های سخت را...ولی صادقانه بگــم،اینکه خودم و واقعیت

 احساساتم،رو راست بودنم رو، برای کسانی که برام اهمیت دارن بگم مهمه...حتی به بهای فهمیده

 نشدن...حتی به بهای بد فهمیده شدن...نمی تونم حس هایم را قرباتی کنم،حس هایی که از خون و جونم

 بیرون میان.اینهایی که آیینه ی تمام ِ بودن منند،اینهایی که دروغ نمی گن...هرگز!

آدم گاهي دنبال زيباتر شدن نيست... دنبال خوب نشون دادن ِ خودش نيست...دنبال قهرمان بودن نيست...

 دنبال ِ فهميده شدن هم نيست ! آدم گاهي دنبال ِ امنيته.می گرده تا از هر چیزی صادقانه اش رو پیدا

 کنه.حتی اگر هزینه اش دل کندن از چیزهایی باشد که خیلی دوست داره...می دونم اگر واقعاً کسی دوستم

 داره،سعی می کنه منو بفهمه...متنفرم از زاه رفتن روی یک خط صاف،از حرف زدن الکی،از روتین شدن،از

 زندگی روی روال،از رفتارای کلیشه ای،از اینکه بخوام خودم رو دوباره و دوباره توضیح بدم...

پی نوشت: حق با من بود...داره بارون میاد و تو قطره های بارون امید هست...

غر نوشت: من نمی دونم اینهمه روز...حکمت این جمعه چی بود آخه...علاوه بر عصرای دلگیر گندش،فرداشم

 شنبه ست!

128.فراغت از تو میسر نمی شود جادوگر را...


حال مرا کسی درک می کند

که در سراشیبی ترین نقطه این شهر

به یاد کسی افتاده باشد ،

کسی شبیه تو

که تا دستهایت را باز می کردی ،

خطوط این جاده مرا

به آغوشت می رساند .

 

این سالها اما از تمام خیابانها جواب سربالا شنیده ام

و می ترسم از مسیرهایی که منحرفت کرده اند

و شبهایی

که در دوراهیِ

یکی بود و یکی نبود

مرا به پایان هیچ قصه ای نمی رسانند

می ترسم

و حال این زن را

تنها کلاغی درک می کند

که هیچوقت به خانه اش نخواهد رسید .

"منیره حسینی"

این نوستالژی که همه از آن می گویند دو سه روزیست در من بیداد می کند. آن زمانی که کتاب "سیستم عامل" زمان دانشگاهم را از کارتن خاکی ته انبار بیرون می کشم تا به کسی بدهم و نوشته ای اول آن است که آدمِ پشتش را می شناسم...نوشته ای که مرا پرت می کند به شش سال پیش...یاد جادوگر آن دوران می افتم، جادوگری که برایم غریبه شده انگار و حسی که هنگام نوشتن آن متنِ شب امتحان داشتم...شب بی خوابی و خنده و نگرانی و آهنگ و بوی نم و چهارصد صفحه ی نخوانده و دوره کردن همه ی نخوانده ها...نوستالژی یعنی بوی عطر Deep Red Hugo  به مشامت بخورد و بر گردی به یک سال کامل در گذشته،فصل به فصلش را دوباره در خیالت بازسازی کنی و لبخند به لبت بیاید و اشک در چشمت جمع شود...نوستالژی یعنی شنیدن کلمه جاده،مقبا،هروله...و تو بدانی کدام جاده...معنی دار بودن تمام لغات بی معنا...نوستالژی یعنی تکه چوبی که ندا پیدا کرده و رویش تاریخ دارد،تکه چوبی که می دهد به تو و تو هروقت چشمت به آن می افتد یاد ندا می کنی و صادی و ساحل...حتماً لازم نیست با خاطره هایت صمیمی باشی.نوستالژی یعنی راه رفتن در چیزهای مشترک...نوستالژی یعنی اتفاقی دیدن و بازی کردن "راز جنگل" در کافه و دوباره بچگی کردن...نوستالژی یعنی احمد شاملو وقتی با صدای گرفته اش می خواند "دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند..." و تو یاد شبی هایی بیفتی که با صدایش خوابیدی...یعنی بشنوی "گلنار،کجایی کز غمت گریه می کند عاشق وفادار"...یعنی دلت پر بزند برای سال پیش که هر هفته شمال بودی و پیچ های جاده چالوس و رانندگی با دنده چهار و بوی هیزم جنگل های سیاه بیشه و آهنگ "شمال" رضا یزدانی با صدای زیـــــــاد...نوستالژی یعنی ویولن زنی که غروب جمعه از پنجره اتاقت صدایش را می شنوی که با آواز فالشش برایت می خواند "بسوی تو، به شوق روی تو..." و تو لِه شوی، کبود شوی، لبریز شوی و سَر روی...نوستالژی یعنی همیشه پاییـــز، یعنی گذشته ای که گذشته ولی از تو نمی گذرد، که تمام شدنی نیست...یعنی شکل بی رحمانه ای از دلتنگی...

پی نوشت1: آهنگ شمال رضا یزدانی رو از اینجا دانلود کنید.

دل نوشت: تمام روز می خندم و تمام شب یکی دیگم.من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم.

 پی نوشت2: تیتر بیتی از سعدی_ با تغییر

127.حالتی رفت که جادوگر به فریاد آمد...

پیش نوشت:نوشته ی زیر رو جایی خوندم که خیلی تحت تاثیر قرارم داد...آدمها تنها تر شدن...خیلی وقتا هست دلت هوای حرف زدن با کسی رو می کنه...دلت بودن کسی و حضورش رو می خواد...اونوقتهایی که گوشیتو بر میداری و هی کانتکتتو که حداقل 200نفر میشه رو بالا و پایین می کنی...و بعد از چند دقیقه می فهمی واقعاً تنهایی...یا وقتایی که بغض گلوتو گرفته و به کامپیوترت پناه می بری...ولی چراغ چتت رو خاموش می کنی چون نسبت به اکثر اون آدم ها احساس دوری داری...

ما معتقدیم که " عصر ارتباطات " نام دروغینی بیش نیست.

مثل همان پدر و مادرانی که دخترهای سبزه خود را " سپیده " می نامند و پسر های کچل خود را زلف علی و سندرم دان های خود را " فهیم و فهیمه " میخوانند.

سیاستمداران و مدیران و بزرگان بشریت هم به دروغ این عصر را " عصر ارتباطات " می نامند.

این عصر، عصر " تنهایی و در خود فرو رفتن " است ، اینکه در جیب همه از سوپور 80 ساله محله ما تا بچه های 5 ساله مهد کودکی محله ما یک تلفن همراه است ، دلیلی بر با هم بودن آدمها نیست.

تلفن همراه ، خیانت به بشریت بود.

هیچ کس یک ظهر دلگیر جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی صحبتی ، به تو زنگ نمیزند و نمیپرسد: " حالت خوب است؟ "

هیچ کس تو را به نوشیدن قهوه های بی مزه ی کافه عکس و یا خوردن کیک های خوشمزه کافه فرانسه و یا حرف زدن در کافه سیاه و سپید با آن مدیر بد اخلاقش دعوت نمی کند.

هیچ کس تو را به پیاده روی در یک روز عصر بهاری دعوت نمی کند ، هیچ کس حتی تنهایش را با تو سهیم نمی شود.

اما وقتی گرفتارند زنگ میزنند "فلان روز وقت داری فلان کار رو برای من انجام دهی؟"

سهم ما از ارتباطات ، گسترش درد سر ها و گرفتاری هایمان است.

ما خودمان را عرض میکنیم:

ما هم مثل همه زن ها به " ه دو چشم " سفارش خرید می دهیم.

چند روز پیشتر ها صبح که بیدار شدم دیدم تمام پنجره های خانه را باز کرده و کارگران محترم خانه دیوار به دیوارمان به امر خطیر تخریب منزل جهت برپایی بنایی 10 طبقه مشغولند و من از خاکی که در حلقم رفته بود بیدار شدم.

به واقع انقدر عصبانی بودم که ترجیح دادم نه من صدای او را بشنوم و نه او صدای من را.

پیامکی بلند حاوی مقادیر زیادی مرحمت و محبت و لطف برایش فرستادم ، اما جوابش مرا به فکر فرو برد

" بعد از 6 ماه پیامک دادی اونم این؟ " و فکر کردم واقعا 6 ماه است که هیچ " دوستت دارم " ی برایش نفرستاده ام.

خب لابد 6 ماه است که دوستش ندارم.

فکر کردم که واقعا 6 ماه است که هیچ " زودتر بیا دلم تنگ شده است " ی برایش نفرستاده ام ، خب لابد دوست نداشته ام که زود تر بیاید و خب حتما دلم برایش تنگ نشده است.

عصر ارتباطات فریب است.

ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادر ها هر موقع دلشان خواست به فرزندان بخت برگشته زنگ بزنند که " کدوم گوری هستی؟ " و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند که " کجایی چرا دیر کردی؟ " و شوهر ها زنگ بزنند که " به مادرم زنگ بزن حالش را بپرس "

ما هی هر روز تنها تر شدیم ، هی هر روز منزوی تر و مجازی تر شدیم. ما در دنیای مجازی غرق شدیم.

ما یادمان رفت به پدر بزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم چون هر بار که می خواهیم از خانه بیرون برویم چراغ یک عالمه از دوستان مجازی مان روشن است و دلمان نمی آید بدون " گپ زدن " با آنها بیرون برویم و وقتی گپ زدن هایمان تمام می شود دیگر دیر شده و خسته ایم، از بس که با کی-بورد حرف زدیم

این گونه است که وب کم ها زیاد می شود و همه درگیر تر می شوند.

و این گونه است که ما مجازا عاشق " س " می شویم و " س " مجازا عاشق " ز " و " ب " می شود. و آنها مجازا عاشق دیگرانی که خود عاشق دیگران ترند.

اینگونه است که ما دلمان نمی خواهد از پشت صفحه بلند شویم که مبادا " س " بیاید و برود و ما نبینیمش.

اینگونه است که ما هی تنها تر می شویم.

اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم و فقط سه باری مجازا گپ زده ایم.

اینگونه است که ما نیمه شب میفهمیم پدرمان یک سفر ده روزه به فرنگ دارند و ما نمیدانستیم ولی میدانیم دختر فلان دوست ندیده دیروز عروسکی خریده که وقتی شکمش را فشار دهی " آی لاو یو " میگوید. و پسر فلانی تازگی ها نقاشی میکند و نقاشی اش را هم دیده ایم اما لباس عروسی همسر برادرمان را ندیده ایم.

اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد ، چون صغری خانم دارد به مایکل وب می دهد و کبری خانم دارد از فلان سایت خانه داری دستور تهیه دسری که هفته پیش در " بفرمایید شام " خیلی مورد استقبال واقع شد را میخواند.

اینگونه است که مردها در محل کارشان با زنان خانه دار بیکاری که از تنهایی می نالند چت میکنند و آنها را دلداری می دهند و میگویند زندگی همین است دیگر.

و زنهایشان در خانه با مرد های دیگری و از تنهایی و بی توجهی همسران می نالند و دلداری داده می شوند.

" عصر ارتباطات فریبی بیش نیست".

پی نوشت: و روزی که انیشتین ازش می ترسید بالاخره از راه رسید...روزی که تکنولوژی از تعامل انسانی پیشی گرفت.روزی که جهان نسلی از احمقها خواهد داشت.

غر نوشت: این برنامه ی GO Weather مسخره موبایلم الان 3روزه که پیغام میده:"Chance of rain tomorrow".فکر کنم اینم از همون فرداهایی که هیچوقت نمیاد!مثل حرفایی که فقط دل آدم رو خوش می کنه و همین...وعده ی بعید!

126.جادوگر در سرزمین عجایب!

آب تا لب هایم بالا آمده

                                  آب بالا آمده

من اما نمی میرم...

                                                                              ماهی میشوم....!

"گروس عبدالملکیان"

به یکباره از خوابی عمیق و شیرین بیدار شدم انگار و چشمم به دنیای غیرمنتظره ها باز شد...پر از اتفاقات و آدم های باور نکردنی...زندگی پر از زخم است و تجربه...هزاران کتاب خواندم،از هزاران آدم سرد و گرم چشیده اش شنیده ام، فیلم های زیادی ساخته شده که خیلی هایش را حتی اسمشان را هم نمی دانم...همه با هم متفق القولند که بجنگ! که زندگی کن و بجنگ! که برای خودِ زندگی بجنگ...

هیچ کس اما از دوران بعد جنگ چیزی نمی گویند...که اگر شانس آورده باشی و از مهلکه دیوانه بازیهای زندگی جان سالم به در برده باشی، جنگ پر است از درد،نا امیدی،زخم،خاطرات تلخ،بیچارگی،فلاکت،تنهایی...حرف از زخم های بزرگ و سطحی نیست...سربازان زیادی بر اثر زخم های کوچک و سطحی از پا در میاین...زخم های ناچیزی که زمان نه تنها التیامش نمی دهد، بلکه باعث عفونتش می شود...آدم های زیادی می شناسم که با گذر زمان، با نادیده گرفتن جراحات به ظاهر سطحیشان به قطع عضو رسیده اند...آدم های بی قلب زیادی را می شناسم...و من زخمی کوچک دارم که به شکل درد حس می شود...جایی نزدیکی هیپوتالاموس* مغزم...

دل نوشت: دلم سامانه بارش زا می خواد بشدت!

پی نوشت: غده ی هیپوتالاموس مغز، مرکز اعمال غریزی است مانند رفتارهای هیجانی مثل خشم و ترس و اضطراب و نیز عاطفه و احساسات

125.جادوگر کلنگی!



وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینی مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور

کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن

این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت

عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت‌های خموش

در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی‌پا

اینت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

 "مولوی"

می دانم غمگینم ولی بی دلیل!به شدت احساس تنهایی می کنم، تنهایی که آزار دهنده نیست، که حتی دلچسبست برایم...حصارهایی که همیشه حد میان من و آدم ها بود به دیوار تبدیل شده  اینبار...خوب می دانم که اضافه بر ظرفیتم کار می کنم...حساس تر شدم و زودرنج تر...و پر طاقت تر...ورای اعتقادم به دیوار ها، پذیرفته ام اگر چیزی جایی خراب شود،جای دیگری چیزی ساخته خواهد شد،شاید حتی بهتر...می خواهم خودم را بکوبم و باز سازی کنم...احساساتت کلنگی شده جادوگر...تو بدرد این دوران نمی خوری...دلم کمی دهه 60 میلادی می خواهد...هرچه تلاش می کنم غریبگیم بیشتر و بیشتر می شود...دلم می خواهد همه بروند و فقط من بمانم...یا برعکس!...می خواهم من از خودم بروم...حتی شده یک ذره،چند قدم...جایی باشد که من نباشد...جایی که من خیالش راحت خیلی چیزها باشد...جایی که غصه هیچ چیز را نخورم...بروم و دست تکان دهم،همه را پشت سر بگذارم...همه ی دردناک ها را...جایی که خاطره ای نباشد...آدم هایی که خودکشی می کنند همیشه برایم آدم های جذابی بوده اند...آن ها را به بی اعتقادی متهم نکنید،به بیچارگی،به ضعف...آنها بالاخره تصمیم گرفته اند بروند،بجای آنکه انتظار بکشند و التماس بکنند و لحظه ها را بشمارند که یکی سرانجام روزی ببرتشان...مهم نیست کجا،فقط باید بروند...جلویشان را نگیرید،متهمشان نکنید،این آدم ها از بودن پیش شما بیشتر زجر می کشند...

بین حال خوش و حال بدم تار مویی فاصله است این روزها...با یک غوره سردیم می کند و با یک مویز گرمی...از طرفی دلخورم و از طرفی دیگر برایم مهم نیست...شک کرده ام به همه چیز، به همه کس...به خودم،به تو، به او، به آدم ها، به روزهایم، به خنده هایم...شاید از ابتدا اشتباه بود خندیدن...خنده هایی که به ناگاه در اوج بودن روی لبانت خشک می شود...میترسم دیگر نه خودم باشم و نه خنده هایم....میترسم باشم بی خنده هایم...می ترسم هم خودم باشم هم خنده هایم ولی دیگر هوس خندیدن نکنم!...شک برده ام...شک برده ام...

124.دلم خیال تو را رهنمای می داند...جز این طریق جادوگر نداند خدای می داند...

نخست دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من

همه چیزی

به هیات او در آمده بود.

آن گاه دانستم

که مرا دیگر از او گزیر نیست. 

«احمد شاملو»

هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که تصادفاً کتابی رو تو یه کافی شاپ از سر بی حوصلگی باز کردم و تا سطر آخر اون داستان رو زندگی کردم:"دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای آوریل"...اثر هاروکی موراکامی...و اینکه ساعت ها منو غرق خودش کرد...ما آدما تصورمون از عشق و دوست داشتن خیلی فانتزیه...شاید فکر می کنیم وقتی عاشق میشیم سونامی اتفاق میفته یا شهاب سنگی عبور می کنه...درصورتی که عشق در نهایت سکوت و سادگی میاد...یک لحظه به خودت میای و میبینی که همه چیز برات تغییر کرده...که روزمرگی هات از بین رفتن و نفسات برای کسی به شماره میوفته...خیلی ساده می فهمی عین روباه شازده کوچولو شدی.وقتی ازش خبری نیست دلت شور میزنه.وقتی صداشو نمی شنوی الکی بهانه می گیری و خودتم نمی دونی که این همه غر زدنت فقط برای اینه که دلت براش تنگ شده...وقتی می خوای ببینیش قند تو دلت آب میشه...که سالها لحظه شماری می کنی برای دیدنشو ساعتهای با اون بودن به ثانیه می گذره...وقتی کسی رو دوست داری بیشتر احساس میکنی تنهایی...چون فقط به اون می تونی بگی چه حسی داری...اونجاست که میفهمی اونو از تمام داستان های بچگیت کشیدی بیرون و با بخاطر اون جادوگرای بدجنس قصه هات جنگیدی و طلسمو شکستی...و خیلی ساده پی می بری که همه ی عمرت دنبال اون میگشتی و پازل زندگیت با اون کامل میشه...و میترسی و نگرانی از لحظه ای بدون اون بودن...لحظه یی بی حضور اون...حس می کنی که یک اتفاق ساده ای و  دوست داری تو بغل اون بیفتی...و  چه قشنگ می گه سعدی:

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی                            که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

پی نوشت: تیتر از سعدی به روایت کیارستمی_با تغییر

دل نوشت: تو زندگیه هر آدمی فقط یک نفر هست که باهاش احساس ارامش واقعی می کنی...و من کنارش خیلی آرومم...

پی نوشت دوم: نوشته شده در آذر 91-کافه چی

123.جادوگر و آنچه به دید می آید...جادوگر و آنچه به دیده می گذرد...

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل

...خوب است...

مثل همین باران بی‌سوال

که هی می‌بارد ....

که هی اتفاقا آرام و

شمرده

شمرده

می‌بارد....

"سید علی صالحی"

دیوانگـــــی نه شاخ دارد نه دُم...تماما ً یک لحظه است...لحظه ای که چیزی از تو آغاز می شود یا چیزی دیگر در تو می میرد....لحظه ای که با خود قصد می کنی که دیگر بس است...همن وقتی که دست یخ زده ات را در جیبت مشت می کنی و به یکباره احساس قدرت میکنی...خالی می شوی، آب می شوی، احساس بی وزنی می کنی و نهایتا ً از پس تلاطم وجود در می یابی که هیچ چیز آنقدرها هم جدی نیست...و تمام این ها همان لحظه ایست که زیر شرشر باران خیس می شوی و می خندی از این که باران فقط خیست کرده است...همین!قشنگ است حتما ً عبور جویباری قطره ها از انحنای دو لبم که به لبخندی آغشته است...و سقوط قطرات آب از چانه ام...وقتی آزادانه و پر غرور سرم را بالا می گیرم و صورتم را پاک نمی کنم یعنی این تقلا را دوست دارم...این جنس دیوانگی را...دارم لذتش را می برم، از خنکی اش حظ می کنم، کیف می کنم از چندشناکی ِ لباس های خیسِ چسبیده به تنم...دلم چتر نمی خواهد اصلاً، سر پناه آرزو نمی کنم، دلم نمی خواهد پلور پشمی تنم باشد و پشت پنجره خیس خیال باران شوم با لیوان قهوه ای که رویش به طرز احمقانه ای با قرمز نوشته شده باشه "forever"...حتی جنسِ خیسی آدم های بی چتری که از کنارم رد می شوند و زیر چشمی مرا می پایند هم دوست ندارم...دلسوزی می کنم برای بی چتریشان که خیسی من فرار کردنی نیست،من خیس نیستم اصلاً...دارم خیسی می کنم...شما نمی فهمید که باران تنهاخیسم کرد نه ویرانم...من خراب بوده ام از پیشترش...پرم از خیسیِ فرارسیده از پسِ ویرانی که سرانجامش منجر می شود به خنده ای فرایِ درد...اینست دیوانگی به روایت من!