146. در ره عشق جادوگر، قضا کور و قدر بیخبرست!
هر که
مست است
درین میکده
هشیارترست
هر که از
بیخبران است
خبردارترست...
"صائب تبریزی"

شده تا حالا فکر کنی مُردَن و نیست شدن از زنده بودن بهتره؟؟؟
تا حالا دلت خواسته دیگه نباشی و هیچکس نبودنت رو متوجه نشه؛ مثلا مادرت دلتنگت نشه؟!
یجوری که انگار از حافظه ی جهان هستی نیست شدی، بدونِ هیچ تاثیر پروانه ای؛ که باعث به طوفان در کشور دیگه ای بشه؟!!!
این که مثلاً همهی کسانی که دوستت دارن یادشون بره گاهی باهاشون خندیدی، رقصیدی، غصه خوردی، حرف زدی، دعوا کردی...
اینکه پیش نیاد یکی یه چیزی ببینه، یا بره جایی و یاد تو بیفته؟!
یهبار که با تراپیستم راجع به رفتار اصیل و خود واقعی بودن صحبت میکردیم، و اون مصرانه میگفت باید خودت باشی حتی به قیمت از دست دادن آدمها؛ بهش گفتم اگه هیچکس منو بیاد نیاره، چطور میشه ثابت کرد من اصلا وجود داشتم؟! بنظرم اگه هیچکس آدم رو به یاد نیاره، دیگر مجبور نیستیم کارایی که دوست نداریمو بکنیم تا ثابت کنیم وجود داریم!
چند وقت پیش،تو یکی از اون روزای کذایی که خودمو تنهاترین و غمگین ترین آفریده ی خدا میدونستم، بچه گربهای که از وقتی تو دل مامانش بود میشناختمش، وسط کوچه مُردهبود. درست جلوی خونه ی ما، جلوی چشم من...
یه ماشین از رو بچه گربه نارنجیم که اتفاقاً درست شب قبلش بهش غذا داده بودم و قربون چشمای عسلیش رفته بودم رد شده بود، یه ماشین بی احتیاط با سرعت زیاد، شایدم با حواس پرت، نارنجی کوچولویی که بارها شاهد شیر خوردنش بودم رو له کرده بود...
لازم نیست تاکید کنم به این موضوع که تا دلم خواست و تونستم گریه کردم... بخاطر دردای خودم، بخاطر مامانش، بخاطر مامانم، بخاطر دست و پای کوچولوش، بخاطر تنهایی و معصومیتش، بخاطر تنهایی و معصومیتم!
چند ساعت بعد که برگشتم اثری ازش نبود. احتمالا رفتگری یا یه شهروند مسئول جنازشو برداشته بود انداخته بود دور! دیگه میتونست همونجا لای زبالهها آروم بخوابه و از شر جنگ برای بقا خلاص باشه. گاهی آسمونو نگاه کنه و لبخند بزنه. میتونه مُردهباشه، بدون این که مجبور باشه وانمود کنه زندهست. بدون اینکه هیچکس یادش بیاد که یه مدتی، هرچند کوتاه، زندگی می کرده...
بخواب. بخواب گربهی نارنجی من...