تو بانوی غمهاي عميقی
شعرهای غمگين
کلمات جانگداز
با چشمانت می توان عزاداری کرد
باگيسوانت، لباس سياهی برای هميشه پوشيد
با دستانت ، جام زهر نوشيد
تو بانوی تاريخ منی
يک تاريخ تلخ
يک تاريخ سياه

روزهای جنگ دوازده‌روزه تموم شد، اما اون چیزی که تو وجودم شروع شده، هنوز ادامه داره...
می‌خواستم بنویسم جنگ منو له کرد، اما واقعیت اینه که من قبل‌تر از شروع جنگ، در هم شکسته بودم.
درست هم‌زمان با صدای اولین انفجار، ضربه‌ی سخت‌تری خوردم — از نوع شکست بعد از یک انتظار طولانی، از جنس ناامیدی بعد از امیدواری زیاد...اون‌قدر داغون بودم که وقتی بمب‌ها فرود می‌اومدن، از صداشون لذت می‌بردم.
انگار خطر مرگ، یه جور روزنه‌ی امید شده بود.
نمی‌خواستم از خونه برم. دلم می‌خواست روی کاناپه‌ی همیشگی‌م دراز بکشم، فندق بیاد رو شکمم، گلپر کنارم لم بده، و زمان کش بیاد... تا هیچی تغییر نکنه.

حتی ساختمونی که هفده سال بعنوان محل کار شده بود خونه دومم و نقطه به نقطش برای من یادآور خاطرات تلخ و شیرین بود خودم و بابا بود هم دیگه وجود نداشت...مثل تمام چیزهایی که زندگی به یکباره ازم گرفته بود...

امان لز روزی که مجبور شدم با گربه‌هام خونه رو ترک کنم،
من هم مثل گربه‌هام به خونه‌، به قلمروم، چنگ می‌زدم.

حالا که آتش‌بس شده، همه‌چی انگار آروم‌تره، اما من هنوز در حال سوختنم...
تلخی این روزها، حتی شاید به نوعی از غم از دست دادن مامان و بابا هم سنگین‌تره.
وقتی اونا رفتن، می‌دونستم قراره دیگه نباشن، ته دلم می‌دونست که همه‌چی تمومه.
ولی حالا، وسط یه اقیانوس بی‌رحمم.
یه تکه چوبم — گاهی تقلا می‌کنم که به ساحل برسم، گاهی هم فقط شناور می‌مونم.
ولی حتی اون موقع هم آرامش ندارم، چون یه صدای درونی همش زمزمه می‌کنه:
اگه بیشتر تلاش می‌کردی، شاید امیدی بود...

و من، همین الان، دقیقاً اون‌جام که چخوف گفت:
«پیروزی‌های چشم‌گیری ندارم،
اما می‌تونم با شکست‌هام که ازشون زنده بیرون اومدم، غافلگیرت کنم.»