142. جادوگر ماه کجا و تو کجا
وی در برابر تمام جهان قد علم کرد
و مترسک و لولوی دنیا شد...
از قضا آنچه سعادت وی را تامین کرد،
همین بود که به دیوانگی زیست و به عاقلی مُرد...
"دٌن کیشوت"
دیدار شمس و مولانا، بیتردید یکی از آن بزنگاههای بزرگ تاریخ است؛
قماری عاشقانه، تولدی دوباره، دیدار دو عاشق، دو معشوق، دیدارِ جان با جان...
هیچ معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود _که از آن سخنها بسیار گفتند_ رخ نمیداد، اکنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه.
دیداری که مولانا، «ملای رومی»، یکی از بزرگان علم و حکمت زمانِ خود را دگرگون و شوریده حال، غرقِ جذبهٔ عشق شمس درویش ساخت.
«شمسِ پرنده»، روحی بیقرار که در پیِ یافتن کسی از جنس خویش، ترک خانه و کاشانه کرده و کسی را که میخواست یافته بود تا آنچه دیگران از فهمش عاجز بودند را با او در میان بگذارد.
چنانچه شمس در مقالاتش دربارهٔ شخصیت مبهمِ سردرگمش از خطاطی میگوید که سه خط نوشته:
اولی را همه میخوانند،
دومی را فقط خود او
و سومی را هیچکس نمیتواند بخواند؛
شمس میگوید:«خطِ سوم منم».
پی نوشت: متن طبق معمول از خودم، کپی با ذکر منبع لدفن!
بعداً نوشت: تو درخت نیستی، روزی سه بار، هر هشت ساعت تکرار کن!