83.جادوگر منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد!
اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
هروقت موقع زنگ تفریح توی زمین بازی مدرسهی روستایی که در آن درس میخواندیم، دنبالش میکردم، طرههای بلند مویش بالا و پایین میرفت و توی هوا میرقصید.
ما هفت سالمان بود و دوشیزه بریج مواظبمان بود و برای کوچکترین تخلف، کشیدهای توی صورتمان میزد.
به چشم من، دوریس، جذابترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی بود از دانشآموزان کلاس اول و دوم و من به شیوهی هیجانانگیز یک پسربچهی عاشق، دلش را بردم.
رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش سرسختیام را گرفتم.
در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانهی فلزی پیدا کردم. احتمالاً یک نشانهی انتخاباتی بود.
سطح روییاش هنوز براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ میزد. با اندک تردیدی تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
بعد، کلماتی به یادماندنی به زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
«الوین، اگر میخواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا میکنی باید به من بدهی.»
یادم میآید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچهای به سن من و شرایط زندگیمان، خوشاقبالی به حساب میآمد،
حالا اگر یک چیز واقعاً مهم مثلاً یک پنجسنتی پیدا میکردم چه میشد؟ میتوانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا میتوانستم به او بگویم که یک سکهی تک سنتی پیدا کردم
و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ اینطوری او ثروتمندترین دختر مدرسه میشد.وقتی به همهی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد میخواست، معقولتر به نظر میرسید؛
اما تقاضای مستبدانهاش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستیمان - همهی تصوراتم را خراب کرد.
پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم
و مهمتر از آن به خاطر اینکه به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چهطور حفظ کنم
.
ضمناً دلم میخواهد بدانی که همیشه توی خوابهای کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت میدوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.
برگرفته از كتاب:استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
دل نوشت: و اولین درس من از اجتماع شاید روزمره ترین واژه ی دنیا بود...فریب!
آره...واژه ها چنین اند:فریب می دن و روی هم انباشته می شن و بنظر می رسند که نمی دونن کجا ختم بشن؛برای دو،سه یا چهار کلمه که یکدفعه به زبان میان و خود به خود بسیار سادن؛مثل یه ضمیر شخصی،یه قید،یه فعل،یه صفت،ناگهان با شور و شوق متوجه می شیم که بدون کوچکترین مقاومتی روی چهره و نگاه ما خودنمایی می کنن و احساسات مارو تحریک می کنن و گاهی طاقت اعصاب ما تموم میشه و بیش از حد توان خودشون شکیبایی از خود نشون می دن؛اعصاب نسبت به هر چیزی شکیبان،میشه گفت که از فولادن!!!
اون منو فریب داد و من خودمو و خودم دیگری رو...و اینجوری بود که زنجیره فریب شکل گرفت.و انگار این فریب عادتی شده،رسمی شده بین ما...شده اسم مستعار روابط اجتماعیمون...رسید...دیوان شمس تبریز:"دلا نزد کسی بنشین،که او از دل خبر دارد...به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد..."
حرف حساب: این من نیستم که دوستت داره،این خرِ درونمه!وگرنه من ازت متنفرم...
غر نوشت: آخه چی از آدم می مونه وقتی از صبح تا شب داره بین صدچهره ها زندگی کنه...تا بحال انقدر احساس پوچی نکرم...مرگ لعنتی هم نسبیه!!!یکی در اوج زندگی می میره...و یکی مجتاج مرگه و محکوم به زندگی!خدا جون ما که سر از دفتر دستکت در نیاوردیم ولی یه پارتی بازی واسه من بکن این نسبیت جناب انیشتین رو دور بزنم...وقتشه!
