چه بی تابانه می خواهمت ای دوريت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گويی نوزين که قرارش نيست

وفاصله تجربه يی بيهوده است

بوی پيرهنت اينجا 

 و اکنون کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جويد

وبه راه انديشيدن ياس رج می زند

بی نجوايي انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است  

"احمد شاملو"

جادوگر سكوت كرده بود...باز هم به حكم دلش.گفتني بسيار ولي...

لج كرده بود انگار...با خودش،با فروردين،با ارديبهشت محبوبش...

حرف هايش را به آتش كشيد،پيله ي خودش را تنيد،قرارهايش را بي قرار كرد،قول هايش را فروخت،زندگيش را رنگ كرد،آسمانش زرد و دريايش ارغواني!

انقدر سرد شد تا در گرماي هفدهم اديبهشت تَرَك خورد...

مي نويسم،لبخند مي زنم و چشمانم از گريه ديشب پف كرده...

سرم را كج مي كنم،درختم بلاتكليف همان وسط است.دورنماي پشت سرش بالن هاي سفيد و قرمز نمايشگاه بين المللي...تاب خوران لحظه ي ترديد و تصميم را تكان مي دهند...

آيا امشب بايد 8 سال را واگذارم؟هفده ارديبهشت را چگونه در حجم خاطراتم بگنجانم وقتي حتي با فكر كردن به لحظه اي پس از آن،بدون آن، تمام سلولهايم تير مي كشد...

بعضي دردها تا ابد درد مي ماند...

نگاهي ديگر به منظره پنجره كنار دستم مي كنم،درختم،بالن سفيدي كه پشت بالن قرمز پنهان شده و يك كلاغ كه با چشماني سياه و سرد به من زُل زده...

بعداً نوشت: بالاخره لاکپشتامو واگذار کردم.خدا می دونه چقدر حس بدی دارم.فقط می تونم امیدوار باشم که...امیدوارم...