143. جادوگر کجا گریه هاشو بباره، تو شهری که دریا نداره؟!
یک نفر دیشب مُرد
و هنوز نان گندم خوب است.
و هنوز آب می ریزد پایین، اسب ها آب می نوشند.
"سهراب سپهری"
بالاخره این روزارو هم دیدیم...
روزایی که فکر می کردم قطعا دووم نمیارمو میمیرم...
البته مُردم، ولی نه به اون شکل مرسوم که دفنم کنن.
مامان رفت. لحظه ی رفتنشو دیدم، خاکسپاریشو دیدم، عید اول، تولدشو، تولدمو، جای خالیشو...روزای بعد از اونو دیدم.
مامان رفت، درست و دقیق روز تولدم...میگن آدما دو بار میمیرن. یکبار وقتی قلبشون می ایسته و بصورت بیولوژیکی میمیرن، یکبار وقتی آدمها فراموششون میکنن تو فکر دیگران میمیرن... مامان نمی خواست فراموشش کنم، قول داده بود نمیره، قول داده بود منو تنها نمیذاره...اینجوری حتی اگه بخوام هم نمی تونم روز تولدمو، روزی که مامان رفت رو از یادم ببرم.
دو سال و دوماه و یازده روزه که مامان رفته...و تمام این روزها من درگیر یه جنگ ناخواسته ی تمام عیار بودم. بهترین تعریفی که از افسردگی شنیدم همینه؛ جنگ بین مغزی که می خواد بمیره و بدنی که می خواد زنده بمونه!...و متاسفانه من همین شکلی زندم...مثل یه زامبی، که دست و پا میزنه، تو روزمرگی حل میشه، ادای زنده هارو در میاره، میخنده، سرکار میره، ولی از دورن مُرده...