114.جادوگر در ميانه صفر مطلق...
از ستم روزگار پناه بر شعر
از جور يار پناه بر شعر
از ظلم آشكار پناه بر شعر...
"عباس كيارستمي"
بي آرزو پرسه مي زنم...مثل ساعتي دقيق با گذر ثانيه ها فرسوده مي شوم...
جادوگر روزهاي نه چندان دور، گوشي براي شنيدن و شانه اي براي گريستن مي خواست شايد،آغوشي براي سكوت...جادوگر اين روزها اما،زبان به گفتن هيچ چيزي نمي گشايد...
اين روزها دلتنگ كسي نيستم،دلم مرور هيچ خاطره اي را نمي خواهد،صداي هيچ كسي در خاطرم غوغا نمي كند...
دلم دغدغه هاي بسيار دارد: حس پنهان نامه هاي دست نويس، غربت بيدهاي مجنون، عطر فراموش شده بهارنارنج، الهه ناز بنان، حس عجيب تابستان و پيچ امين الدوله و جيغ هاي كودكانه و درخت توت...
فراموش كردن رايجترين فعاليت روزمره من است...باور دارم فراموشي هميشه درد نيست، گاهي درمان است...
اين روزها بيش از اندازه غمگينم...همين!
پي نوشت: گداخت جان تا بشود كار دل تمام و نشد! "حافظ"
ثبت در تاريخ: اگر دلگير باشم، حتي در اوج گرما، حتي 30 خرداد هم باران مي بارد...كافيست بخواهم...
