114.جادوگر در ميانه صفر مطلق...

از ستم روزگار پناه بر شعر 

از جور يار پناه بر شعر

از ظلم آشكار پناه بر شعر...


"عباس كيارستمي"


بي آرزو پرسه مي زنم...مثل ساعتي دقيق با گذر ثانيه ها فرسوده مي شوم...

جادوگر روزهاي نه چندان دور، گوشي براي شنيدن و شانه اي براي گريستن مي خواست شايد،آغوشي براي سكوت...جادوگر اين روزها اما،زبان به گفتن هيچ چيزي نمي گشايد...

اين روزها دلتنگ كسي نيستم،دلم مرور هيچ خاطره اي را نمي خواهد،صداي هيچ كسي در خاطرم غوغا نمي كند...

دلم دغدغه هاي بسيار دارد: حس پنهان نامه هاي دست نويس، غربت بيدهاي مجنون، عطر فراموش شده بهارنارنج، الهه ناز بنان، حس عجيب تابستان و پيچ امين الدوله و جيغ هاي كودكانه و درخت توت...

فراموش كردن رايجترين فعاليت روزمره من است...باور دارم فراموشي هميشه درد نيست، گاهي درمان است...

اين روزها بيش از اندازه غمگينم...همين!

پي نوشت: گداخت جان تا بشود كار دل تمام و نشد!     "حافظ"

ثبت در تاريخ: اگر دلگير باشم، حتي در اوج گرما، حتي 30 خرداد هم باران مي بارد...كافيست بخواهم...

113.جادوگر نارنجی متمایل به نیلی!!!

داشتم از درد به خود می پيچيدم،...

همسايه ها گفتند: چقدر قشنگ قر ميدهی!

 و سالهاست رقاص پردرد خيابانهايم.


"صادق هدايت"

 

در اين روز هاي طوفاني، مرد اگر بودم...تنهاييهايم در كافه اي دود گرفته و مه آلود، آغشته از بوي تنباكو و عرق مردانه بود...استكان كمر باريك را ميان دو انگشتم مي گرفتم و از پس رنگ عقيق چاي به نگاه مردانه ي عكس شاه عباس روي استكان خيره مي شدم،پكي به قليان مي زدم، با قَل قَلش فكر مي كردم و چاي را يك نفس مي نوشيدم...تمام وجودم گس مي شد و اينگونه رها مي شدم...

يا اگر فراموشي طلبم بود، ميخانه اي برميگزيدم...پيكي در دست چپ و بطري در دست راست...پيك پر مي شد و من و بطري خالي...طعمي گس تمام وجودم را مي گرفت.همانجا لم مي دادم و پكي به سيگارم مي زدم...با هم خاكستر مي شديم و باز هم همان طعم گس همراهيم مي كرد...آخر شب تلوتلو خوران و فراموش شده و فراموش كرده آواز محبوبم را عربده مي زدم و اينگونه رها مي شدم...

مرد نيستم...حتي نامرد هم نيستم...زنم!تنهاييهايم را تابستان ها مي دوزم و زمستان ها مي بافم...صندوقچه اي،گنجه اي چيزي را پر مي كنم از جامه هايي كه سرتاسر اين سالهاي "زندگي گونه" برتن مي كنم و با نگاه كردن خود در آيينه تلخي يك طعم گس را آرام آرام مزه مزه كنم...من نمی فهمم زن بودن،با سنگین رنگین بودن،با سکوت،با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟