عصر چهارشنبه ی من!

عصر خوش‌ بختی ما...

فصل گندیدن من؛

فصل جون ‌سختی ما...

قواره ی بعضی از دردا، زخما، خستگیا به تنِ کلمات زار میزنه...

نمیشه باهاشون جمله ساخت، نمیشه احساستو بریزی سرِ چارتا کلمه و یه نفس راحت بکشی...

دقیقا همونطوری که اجزای صورتت به هم میان، این دردا به جونت میاد...برای تو ساخته شدن...

نه واژه، نه مکالمه، نه حرف زدن، نه نعره و فریاد...

باید قبول کنی تا آخر این داستان، فقط تویی و خودت؛ برای حمل این حجم از اندوه...

پی نوشت: بعضی موقع ها، خودمون دوست نداریم حالمون خوب بشه؛ چون "درد" آخرین حلقه ی اتصالمون به چیزیه که از دست دادیم.