151. جادوگر چهل ساله

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است!
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است...

"مهدى_اخوان_ثالث"

بزرگسالی هربار تعریف جدیدی از روابط و دوستی‌‌‌ها بهم میده...
مثلاً یک‌سری آدما فقط برای لحظه‌های خوبن، یک‌سری برای سفر، یک‌سری صرفاً برای کار، یک‌ یا نهایت‌ دونفر برای تمام لحظاتت...

که گاهی دلت نمیاد و نمی خواد برای همونا هم از غمت بگی!

میدونی چیه؟ ما ذاتاً آدم های حیرانی هستیم.
برای ما همه چیز درده.... تولد درده، بزرگ شدن درده، خواستن درده، نخواستن درده. داشتن و نداشتن و دیدن و ندیدن آدم ها هم درده.
همه فکر می کنن آدمای غمگین نشستن زانو در بغل گرفتن و شُر شُر اشک می ریزن و یه بغل دستمال دماغی جلوشونه!

ولی اندوه در بزرگسالی زیر پوست جریان داره، هیچکس چیزی که در رگ هامون جاریه رو نمی بینه.


پی نوشت اول: یک چیز دیگه هم که خیلی از بزرگسالی داره اذیتم می‌کنه، اینه که سریع باید بعد از هر مشکلی خودت رو جمع و جور کنی و به روتین برگردی.
بابا من می‌خوام بابت این مشکل یک هفته برم زیر پتو گریه کنم و هرکی اومد تو اتاق فقط جیغ بزنم!
بزرگسالی خیلی طاقت فرساست، وسط فروپاشی روانی باید پاشی خودتو جمع و جور کنی و لباس مرتب بپوشی و بری سرکار، بری ورزش، بری مهمونی، بری و ...ادامه بدی... بابا ولم کن میخوام برم زیر پتو گریه مو بکنم.

پی نوشت دوم: امروز طبق شناسنامه رسماً چهل ساله شدم...

پی نوشت سوم: پاییز شد...

150. جادوگرِ خیره مانده بر سایۀ بلند خویش...

پل میزنیم به نامعلوم

در می گشاییم به ناممکن!

از وجود، چنان بنایی ساختیم

که نردبان هزار پلۀ حضور

به گَردَش نمی رسد!

...

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!

انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است.

"حسین پناهی"

هر چقدرم فضای مجازی و زندگی ویترینیمون بخواد مارو شاد نشون بده، نمی تونه این واقعیت رو از بین ببره که ما هممون کم یا زیاد، "یه کلونی انسانی افسردۀ غرق در مشکلات ناخواسته هستیم که جامعه و جبر جغرافیایی بهمون تحمیل کرده"...

من سعی می کنم هر صبح، با جملات زرد موفقیت و روانشناسی، و مدیتیشن صبحگاهی و تمرین تنفس، یه روز جدید رو شروع کنم، یه دکور قشنگ از خودم بچینم و تصمیم بگیرم شاد و در لحظه زندگی کنم!

غافل از اینکه "من" فقط ده درصد این ماجرام!

داشتم یه کتاب می خوندم در مورد اساطیر یونان و به این فکر می کردم که ما "سیزیف" های این روزگاریم...

یه ابَر قهرمان، اشرف مخلوقات! که برای فریبکاریا، خودبزرگ بینیا و حیله گریاش، به مجازاتی بی حاصل و بی پایان محکوم شد؛

و هر روز باید سنگ بزرگی رو تا قله ای ببره و قبل از رسیدن به نوک قله، شاهد باز غلطیدنش به اول مسیر باشه؛ و این چرخه پوچ تردمیل مانند، این کار بیهوده تا ابد براش ادامه داشته.

غافل از اینکه خدایان فراموش کرده بودن تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضرفه دچار فرسایش میشه.

لبه های تیزش که روزگاری دستای سیزیف رو زخمی کرده بود، ظرف مدت صد سال اول صاف شد و طی هزار سال بعد تخته سنگ کوچیک و کوچیکتر و شیب هموار و هموار تر شد....دیگه سیزیف می تونست راحت توپشو قِل بده!

حالا هم سیزیف متکبر و خودخواه قصۀ ما، تیله سنگیشو که روزگاری صخره ای با اُبهت بوده واسه خودش، با قرصای مسکن و اعصاب و موبایل و کارت اعتباریاش میذاره تو کیفشو سوار ماشینش میشه، میره تا محل کارش که محل مجازاتش هم به حساب میاد!

عصرا هم دوباره بر میگرده پایینو همینطور "سیزیف وار" به زندگی سخت و بی معناش ادامه میده...

پی نوشت 1: دوباره وبلاگو راه انداختم، خیلی حرفم میاد، تنها جایی که تراوشات ذهنیمو می نویسمو کسی منو نمیشناسه و قضاوتم نمیکنه...

پی نوشت 2: هیچ آدمی به مرور گاو نمیشه، از اول گاو بوده، فقط به مرور لو میره! بله منم عصبانی ام امروز و وسط گاوداری نشستم!

پی نوشت 3: در دنیای واقعیت، من همیشه یه لبخند بزرگ به پهنای صورت دارم، لباسای خوب مد روز میپوشم، شوخ و شیطونم، ولی منِ واقعی همین جادوگر اینجاست که لزومی نمیبینم هر کسی ببینتش...

149. و جادوگر را گریزی نیست، از رنج های انسانی!

من آرامم

ناراحت نباش، چیزی نیست،

اینها فقط اشک است، خشک می شوند...

"فئودور داستایوفسکی"

یکم شهریور…

امروز، هم روز آومدنم به این دنیاست و هم روز رفتن تو…

انگار خدا خواست لحظه‌ای که برای من آغاز بود، برای تو پایان باشه و این پیوند،

هر سال منو بین دو حس معلق نگه می‌داره:

خوشیِ تولد و داغِ نبودنت.

مامان…

پنج سال پیش مثل امروز تو پرنده شدی، بعد دیگه هیچ وقت هیچی عادی نشد...

پنج ساله که دیگه «تولدت مبارک» رو از لب‌هات نمی‌شنوم،

اما در این سال‌ها یاد گرفتم که عشق، مرگ نمی‌شناسه...

یاد گرفتم هنوز می‌تونم برات شمع روشن کنم، هنوز می‌تونم با صدای بلند بگم:

تولدم مبارک…بال پروازت مبارک...

هیچ وقت نخواستم بند به پای کسی باشم؛ اما خیلی طول کشید تا بپذیرم انسان بودن ارجح به مادر بودنه و بند از پای تو بردارم...

حالا تو آزاد و رها هستی، سبکی، نوری...

امروز، تو رو جشن می‌گیرم… همون‌قدر که خودم رو.

چون هرچی هستم، از ریشه‌هایی‌ست که تو در قلبم کاشتی.

من امروز در سالگرد دیگه هرگز نبودنت، آرام نشستم... به تو فکر کردم... چشمام تَر شد و همزمان لبخند زدم... مامان، بودن تو بسیار بیشتر از نبودنت بود و هست... من قدرتمندم چون تو بودی... من صبورم چون تو بودی... من هزاربار زمین بخورم می ایستم، چون تو اینطور بودی...

و چه قدر جهان بدون تو و امثال تو، خالی و سرده...

تولدم بی‌تو، فقط یه تاریخه.

اما هنوز هم هر سال، شمعی برای تو روشن می‌کنم، و زیر لب می‌گم:

"تولدم مبارک مامان"…

که اگر تو نبودی، هیچ روزی برای من نبود. پرواز مبارکت باشه مامانم... مهربون مامانم... 🤍