عمل مُردن 

مثل مفتي سواري کردن است 

به مقصد شهري ناشناس 

ديروقت شب 

جايي که هوا سرد است 

و باران مي بارد 

و تو تنهايي 

دوباره 

"ریچارد براتیگان"

داشتم یه مستند راجع به نهنگ ها میدیدم...نشون میداد که نهنگ ها از نظر رفتاری دو دسته هستن:یک

 دستشون بدون درد به سطح آب میان و دنبال جزیره می گردن و باعث سرو صدای زیاد می شن...یک

 دستشون هم می رن عمیق ترین نقطه اقیانوس و با درد و سکوت می میرن.با دسته ی دوم نهنگ ها خیلی

 احساس نزدیکی کردم.شبیه خود منن..واقعاً نمی دونم داره چه اتفاقی برام میفته...تو وضعیت عجیبیم.دلیل

 اینکه چرا دارم این حالتای خاص رو تجربه می کنم خوب می دونم...خیلی سادست...احساسات خاص این

 روزها که برای اولین باره دارم تجربش می کنم...ترکیبی از عشق و وحشت...مثل اولین باری که بدون پدر و

 مادرم رفتم سفر...

احساس می کنم دو تیکه شدم و دارم خودمو از دور نگاه می کنم...همیشه آدم غیر قابل پیش بینی

 بودم،همیشه خودمو غافلگیر می کردم و با اینکار حس زنده بودن توی وجودم به جریان می افتاد ولی اینبار...یه

 جوریه...فرق داره...در خودم هزار راه است،گاهی می ترسم راهی را جلوتر روم،بیخیال می شوم تا گره نخورم

 و گیج تر نشوم.اکثراً قورت می دهم این خودم بودن های سخت را...ولی صادقانه بگــم،اینکه خودم و واقعیت

 احساساتم،رو راست بودنم رو، برای کسانی که برام اهمیت دارن بگم مهمه...حتی به بهای فهمیده

 نشدن...حتی به بهای بد فهمیده شدن...نمی تونم حس هایم را قرباتی کنم،حس هایی که از خون و جونم

 بیرون میان.اینهایی که آیینه ی تمام ِ بودن منند،اینهایی که دروغ نمی گن...هرگز!

آدم گاهي دنبال زيباتر شدن نيست... دنبال خوب نشون دادن ِ خودش نيست...دنبال قهرمان بودن نيست...

 دنبال ِ فهميده شدن هم نيست ! آدم گاهي دنبال ِ امنيته.می گرده تا از هر چیزی صادقانه اش رو پیدا

 کنه.حتی اگر هزینه اش دل کندن از چیزهایی باشد که خیلی دوست داره...می دونم اگر واقعاً کسی دوستم

 داره،سعی می کنه منو بفهمه...متنفرم از زاه رفتن روی یک خط صاف،از حرف زدن الکی،از روتین شدن،از

 زندگی روی روال،از رفتارای کلیشه ای،از اینکه بخوام خودم رو دوباره و دوباره توضیح بدم...

پی نوشت: حق با من بود...داره بارون میاد و تو قطره های بارون امید هست...

غر نوشت: من نمی دونم اینهمه روز...حکمت این جمعه چی بود آخه...علاوه بر عصرای دلگیر گندش،فرداشم

 شنبه ست!