دادگاه را سکوت فرا گرفته بود با این همه قاضی چکشش را روی میز کوبید و داد زد:

- نظم دادگاه را به هم نریزید!

حضار تعجب کردند یکی از آنان گفت:

- کسی حرفی نزد قربان!

قاضی گفت:

- ولی من صداهایی عجیب غریب می شنوم! صداهایی که می خواهند قاتل را تبرئه کنم!

چشم های قاتل در جایگاه متهم درخشید و زیر لب زمزمه کرد:

- سپاسگزارم ای شیاطین درون!

این بار قاضی چکشش را روی سرش کوبید. 

"رسول یونان"

چقدر کتاب نخوانده، فیلم ندیده، موسیقی نشنیده، کار ناتمام و راه نرفته دارم!هرچقدر می خوانم تشنه ترم انگار...کنار تختم کوهی از کتاب درست کردم، از خاطرات ناصرالدین شاه و دیوان شمس گرفته تا عشق سالهای وبا و فلورانس اسکاول شین و نامه های منتشر نشده مجنون...ناتمام هایی که نیمه شب بیدارم می کنند تا بخوانمشان...و این میل شدید به نوشتن.نوشتنی که همیشه آرامم می کند...چقدر ناگفته ی نوشته شده دارم در ثبت موقت جادوگر...حیف آنهمه انشای ننوشته زمان مدرسه، وقت نوشتن آنموقع نبود...زنگ انشاء حالاست که دلم پُر و پُرتر می شود، لبـــریز می شود...آنقدر که "من" گاهی در خودم جا نمی گیرد.

چقدر مجبورم تلاش کنم برای بعضی چیزها...که نکند دیر شود و هیچ جوری دستم بهشان نرسد...سخت است خواستن چیزی که می خواهی و حوصله ی جنگیدن برایش را نداشتن. تنت درد می گیرد برای چیزی که نهایتاً روزی تبدیل می شود به "آخرش که چه!"...

چه جاهایی که باید برسم...اصلاً از کِی من باید به این همه جا برسم؟!مثل پله هایی تا خطِ افقِ دریا، ممتد، بی انتها...و هر پله یکی درمیان از خودم بپرسم می رسم...نمی رسم...مثل هرباری که حافظ باز می کنم و می­گوید: "دلی که با سر زلفین او قراری داد/گمان مبر که بدان دل قرار بازآید"...تو هم می دانی بی قرارم حافظ...هان؟!

چقدر وقت کم دارم!تمام وقتم صرف هدر دادن خودش می شود...مثل موجی که بی هدف خود را به صخره می کوبد....پر تلاطم و بی هدف!

چقدر اشک نریخته دارم که پشت چشمانم پنهان کردم برای روز مبادا...از من گذشته گریستن برای این چیزها!از سن و سالم رد شده بهانه گرفتن...خودم خواستم تمام راه های نیمه رفته ام را یک تنه تمام کنم...اصلاً مگه خودم نبودم که گفتم آدم غرورش را برای این چیزها نمی شکند!انگار هرگز گریه نخواهم کرد...که هرگز کم نخواهم آورد...

از سن و سال من گذشته دیگر این لجبازی ها...حالا دلم می خواهد زار زار و های های گریه کنم...پشت سر هم...می خواهم گریه کنم و بند نیاید اصلاً...که باران بیاید و راه بروم و اشک هایم هُری بریزند بیرون!ولی باید سکوت کنم که صدایم نلرزد از بغض و نکند که بشکند اینهمه وقت محکم بودنم!یکی دوتا نیست اینهمه رنج...از یکی شروع می کنم و می رسم به دیگری و بعدی و بعدی تر...نمی دانم سرِ کلافِ کلاف گی ام کدامست...

چقدر باید بگذر تا آدم بشوم عاقبت!اصلاً چقدر آدم برای نفهمیدن دارم...چقدر چیزهایی است که انگار هیچوقت یاد نخواهم گرفت...چقدر دلخورم و چقدر پوست کُلُفت.چقدر ابر آسمان را گرفته...اینهمه ابرِ سیاه یک جا...انگار ابرها حال مرا بیشتر می فهمند از...چقدر گم شدن خوبست اما نه میان آدم ها...

چقدر باید حواسم جمع باشد که زخم نزنم...چقدر من باید دلم بشکند و راه بروم روی خرده های ریز ریز شده دلم و درد بکشم و حواسم باشد که اشکم در نیاید...چقدر باید دلم بی صدا بریزد؟گیرم که خودم یادش داده باشم بی صدا آوار شدن را...گیرم که دلم خواسته باشد دیگران حواسشان نباشد این وقت ها!گیرم که...ارزش بعضی حرفها به نگفتن است...

خسته شدم از اینهمه قوی بودن، از بزرگ بودن، از کوه بودن، از آرام بودن...اصلاً برای قهر کردن تا همیشه، برای نشستن کف همین اتاق و زار زار گریه کردن، برای مردن به دردی ناشناخته، برای لجبازی ناتمام، برای حماقتم بعد از هربار بارش باران و نگاه کردن به آسمان و دنبال رنگین کمان گشتن، برای دوستی با یک درخت، برای عروسک هایم که هر کدام اسم دارد، برای داد زدن و گفتن "بسه دیگه خسته شدم" باید چند ساله باشم؟!