دلیل هبوط نه تو بودی،

نه شیطان!

و نه حتی خدا...

همه ی تقصیرها گردنِ من که خدا را،

شیطان را،

و تو را آفریدم!

"رضا کاظمی"

نگاه می کنی...نظاره می کنی...هنوز خستگی انتخاب قبلی روی تنت است و باز هم باید تو تصمیم بگیری.مسئول شوی.جوابگو باشی.دفاع کنی.محکوم شوی.تبرئه کنی...نه!تو بی رحم نشدی...حتی واقع بینی هم با من و تو و امثال ما نسبتی ندارد.ما سال­هاست در خیال زندگی می کنیم...در گوی بلورین جادوگر سپید برفی. نه!تو زشت نیستی، فقط خسته یی...خسته از اینهمه دوراهی شاید...من می فهمم،می دانم تو زشت نیستی...کسی تو را تسخیر کرده، کسی که حتی یکذره شبیه تو نیست...

منو تو شباهت های متفاوتی داریم...تو آن شکلی ساکتی و من این شکلی...از تو چه پنهان...ما بادکنکیم!راه می رویم، حس می کنیم، خیال پروازمان می دهد،هوا ذخیره می کنیم...و جع می شود و جمع می شود...بزرگ می شویم و بالاتر می رویم، تا خود ماه. زمین را ریشخند می کنیم از آن بالا:دارم به ماهت می رسم!به گمانمان ماه را به زمین کشاندیم...غافل از اینکه زمین سرگشته ماه بود...با تمام بزرگیش سال هاست دور خودش می چرخد و راه می رود.چرخ می خورد که بگوید راه ماه را بلد است...زمین هم گیج شده، زمین هم گم شده و نمیداند...من و تو و زمین تا ابد بی قراریم...تا همیشه تکرار می شویم و دستمان به ماه نمی رسد... ما باید بایستیم و بدانیم که ماه سر جایش است و مال ما نمیشود هیچ وقت... هرگز! خسته راه شدیم و پوستمان نازک و نازک تر...اینگونه است قصه بادکنکی که ظرفیتش تمام می شود در راه رسیدن به ماه...اینگونه ایت که تنها با تلنگر می ترکد این بغض لعنتی...اینگونه است که دیگران فکر میکنند زشت شده ای...و من توضیح میدهم که نه...ما زشت نیستیم، خسته ایم...

اینجا سیاهست، میدانم...پر از غرغر و غم است،میدانم...مثل هر آدم دیگری من هم بن بست دارم...من هم زشت می شوم گاهی...من هم گل شازده کوچولو را بارها پرپر کردم...من هم دلی دارم که میشکند،می گیرد،زیــــــــاد.انقدر تا نزدیکی ماه رفتم و دستم به او نرسیده که یا د گرفتم برای اینکه بادکنکم نترکد راهی هست...من می نویسم...او داد می زند...دیگری قهر می کند...آن یکی سفر می رود...تو هم می نوشتی...اصلاً تو بودی که یادم دادی مجازی درد دل کردن را...تو هم بنویس...بنویس تا ماتت نبرد سر دوراهی...بیخیالی هم خوبستـــ...مرگ هم گاهی شیرین ترین پایانستـــ....تو که بهتر میدانی،آنکه می ماند رنج می کشد.اصلاً گاهی فکر می کنم همان بهتر که بره گُل را خورد...

پی نوشت: غمگینم کلاغ...نه برای اینکه غمگینی...برای اینکه بالهایت را بریدی...