اگر سخن میان من و تو

پایان یافت؛

و راه های وصال قطع شدند،

و جدا و غریبه گشتیم،

از نو با من آشنا شو.

نزار قبانی

طوفان شروع شده...

دوباره دیو سیاه افسردگی عزمش را برا بلعیدن من جزم کرده،

و من خسته تر از آنم که بجنگم...

سپر را انداخته ام دیگر!

(به خودم گفتم راحت باش،

یک دل سیر گریه کن.

بعد اشک‌هایت را خشک کن،

دستمالت را کنار بگذار

به تنِ ماتم زده‌ات تکانی بده و

صفحه‌ی جدیدی را باز کن

به چیز دیگری فکر کن،

راه بیفت و همه چیز را

از نو شروع کن!)

و مطالب داخل پرانتز را روزی ۴۸ بار به عبارتی می کند ساعتی دوباربرای خودم تکرار کردم...

وَ وای از تصمیماتی که

بعد از گریه‌هایِ طولانی میگیری.

پ ن: برای تو چه بگویم؟

بگویم زخمم آنقدر عمیق شده

که می توان در آن درختی کاشت؟!

بگویم غمگینم و مرگ کاری نمی کند؟!