آب تا لب هایم بالا آمده

                                  آب بالا آمده

من اما نمی میرم...

                                                                              ماهی میشوم....!

"گروس عبدالملکیان"

به یکباره از خوابی عمیق و شیرین بیدار شدم انگار و چشمم به دنیای غیرمنتظره ها باز شد...پر از اتفاقات و آدم های باور نکردنی...زندگی پر از زخم است و تجربه...هزاران کتاب خواندم،از هزاران آدم سرد و گرم چشیده اش شنیده ام، فیلم های زیادی ساخته شده که خیلی هایش را حتی اسمشان را هم نمی دانم...همه با هم متفق القولند که بجنگ! که زندگی کن و بجنگ! که برای خودِ زندگی بجنگ...

هیچ کس اما از دوران بعد جنگ چیزی نمی گویند...که اگر شانس آورده باشی و از مهلکه دیوانه بازیهای زندگی جان سالم به در برده باشی، جنگ پر است از درد،نا امیدی،زخم،خاطرات تلخ،بیچارگی،فلاکت،تنهایی...حرف از زخم های بزرگ و سطحی نیست...سربازان زیادی بر اثر زخم های کوچک و سطحی از پا در میاین...زخم های ناچیزی که زمان نه تنها التیامش نمی دهد، بلکه باعث عفونتش می شود...آدم های زیادی می شناسم که با گذر زمان، با نادیده گرفتن جراحات به ظاهر سطحیشان به قطع عضو رسیده اند...آدم های بی قلب زیادی را می شناسم...و من زخمی کوچک دارم که به شکل درد حس می شود...جایی نزدیکی هیپوتالاموس* مغزم...

دل نوشت: دلم سامانه بارش زا می خواد بشدت!

پی نوشت: غده ی هیپوتالاموس مغز، مرکز اعمال غریزی است مانند رفتارهای هیجانی مثل خشم و ترس و اضطراب و نیز عاطفه و احساسات