خداحافظ
حالا دیدار ما به نمی‌دانم آ ن کجای فراموشی
دیدار ما اصلاً به همان حوالی هر چه باد، آباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
پس با هر کسی از کسان من، از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقاتِ ما با خبر شوند
قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست
نه
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه‌ها و رؤیاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلومِ دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست
حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه عصمت، خواهی رساند
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوانِ خانه می‌آیند
خداحافظ

"سیدعلی سید صالحی"

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت باباته...دختر که باشی میدونی امن ترین پناهگاه دنیا، آغوش گرم ِ باباته...دختر که باشی می دونی مردونه ترین دستی که می تونی توی دستت بگیری و بعدش از هیچی نترسی  دستای محکم و مهربون باباته...دختر که باشی می دونی همه چیز توی دنیا باباته...دختر که باشی می دونی هرجای دنیا که باشی، فرقی نمی کنه کنارت باشه یا نباشه، قویترین فرشته ی نگهبان زندگیت باباته...حالا تمام شهر پر شده از پدر و پدر ولی تو نیستی...فردا که بیاد هم تو باز نیستی...و هیچوقت کسی نگفته بود به من نبودنت اینهمه سنگینه...که مسبب نفس تنگی و گریه های شبانست...کسی از چیزی که راه گلوم را بسته نگفته بود...چیزی شبیه بغض...ولی فقط شبیه اش...که بغض با گریه باز میشه و من هرچی گریه می کنم فقط بدتر میشم...کسی از اینهمه درد برام  نگفته بود...کسی نگفته بود دختر که باشی و پدر نباشه،گم میشی،غریب می شی و هرکسی میشه ناکس...چیز زیادی نگذشته..."تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله از خواب برخواستم"...حالا هر غروب بارون میاد و همه چیز دوباره تازه میشه...حتی داغ نبودن تو...