122.جادوگر را بگذارید یک جای امن!

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
"خورخه لوئیس بورخس"
روزها از پی هم گذشت و هنوز نرفته است...این حس ِ مزخرفِ لعنتی دور بشو نیست که نیست...لحظاتی که انگار قلب آدم فرو میریزد...اینبار اما انگار لحظه ای نیست،مثل یک خطِ ممتد، بی انتها، درازایی تا بی نهایت...تمام نمیشود...
نمی دانم از کجا آمد،اصلاً چطور شد که آمد،حتی درست نمی دانم از کِی اینجاست...فقط بودنش است و سنگینی ِ نفسگیر غیر قابل تحملش...همیشه منتظریم که دلیل ناراحتیمان را بیابیم...آوار شویم بر سرش...من اما تنها می پذیرمش...ناگزیرم...دلیلی بجز خودم وجود ندارد...هنوز تنم می لرزد...هنوز برای تمام غم این لحظات همین آسمان گرفته کافیست...نه بهانه ای می خواهم، نه حتی تلنگری، نه آهنگ غمناکی...حتی تکنوازی ویلن...همین آسمان خاکستری غبار گرفته ابری به حالم کفایت می کند...کافیست تا به هق هق وادارتم...که ببارد و دردی شود بر دردم...که مچاله تر کند دلم را...
مثل همیشه...شاید هم فراتر از همیشه، بدتر...یک جای کار خراب شده...یک پای قضیه می لنگد انگار...اصلاً هر دو پایش بدجوری میلنگد... که بودنم فلج شده...که بودنم رو به نابودیست...
کاش کسی بود که محکم قلبم را بگیرد،که نترسم که هر لحظه احتمال دارد بیفتد...یکی بیاید تا به لباسش چنگ زنم...می خواهم خاطر جمع شوم که سقوط نمی کنم...یکی بیاید پرانتز را بر عکس کند...که بشوم دونقطه پرانتز باز...که اسمایل بشود شمایلم...
یکی که ابرها را بردارد و خورشید بکشد با مداد زرد...که کمی گرمم شود...یکی بیاید تن پر دردم را در سکوت بغل کند...یکی که در گوشم نجوا کند تمام شد...یکی بیاید چراغ اتاقی که کنجش کز کرده ام را خاموش نگه دارد...یکی که یک دل سیر گریه کنم برایش و او فقط تماشایم کند...
ساده و احمقانه غمگینم...دردم اینست که زندگیم پر از چیزهای ناگفتنی و نانوشتنیست...اصلا چرا باید هی دست و پا بزنم برای اینکه قضاوتم نکنند...ب ی ف ا ی د ه است...آدم ها خودخواه تر از آنند که در لحظه به کسی جز خود فکر کنند...همیشه تو محکومی جادوگر...خوب می دانی چرا و نمی دانند...کسی هست که بر خلاف همه عکس نمی گیرد...اتفاقات زندگیت را اسلایدوار نگاه نمی کند...کسی هست که فیلم می بیند،نقد می کند،حدس می زند،نظاره گر است...و قضاوت نمی کند...حتما هست...مگر می شود تو اینهمه احساس تنهایی و بغض کنی و صدایت در نیاید و هیچ؟!
دلم خشم می خواهد...از آن سگ شدنهای پر قدرت...از آن عصبانیت هایی که خون یخ زده رگانم را به حرکت وا میدارد...جادوگر تو یک عمر برای پاکیت جنگیدی...خیلی سخت تر از این مهلکه را جنگیدی...همین که خودت می دانی که حقیقت چیست،که آزارت به مورچه هم نرسیده،که بدی دیدی و چشمانت را بستی،که شنیدی و رویت را برگرداندی،که تلاش کردی درست ترین کار را بکنی کافیست...همین که خودت را غرق کار کنی و خسته شوی و فراموش کنی و نادیده بگیری تمام دیده ها و شنیده ها را کافیست...واگذار خدای لازمان و لا مکان که کنی درست می شود خودش...می دانم جادوگر...می دانم...مثل لحظه خاموش شدن سیگار در فنجان چای...
پی نوشت: از امروز دیگه برام مهم نیست کی چطوری راجع بهم فکر می کنه...دیگه ملاحظه کسی و چیزی رو نخواهم کرد...اگر برای کسی مهم باشم،حتما برای درست شناختنم تلاش می کنه...از امروز بیشتر به خودم فکر خواهم کرد...
غر نوشت: بگذر پاییز...حال من با تو خوب نمی شود...زمستان حال مرا خوب می فهمد...همانگونه که نوشتن ارامم می کند...








.jpg)

نگران هيچ كس نيستم...








