122.جادوگر را بگذارید یک جای امن!


کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. 
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

                                                                  "خورخه لوئیس بورخس" 


روزها از پی هم گذشت و هنوز نرفته است...این حس ِ مزخرفِ لعنتی دور بشو نیست که نیست...لحظاتی که انگار قلب آدم فرو میریزد...اینبار اما انگار لحظه ای نیست،مثل یک خطِ ممتد، بی انتها، درازایی تا بی نهایت...تمام نمیشود...

نمی دانم از کجا آمد،اصلاً چطور شد که آمد،حتی درست نمی دانم از کِی اینجاست...فقط بودنش است و سنگینی ِ نفسگیر غیر قابل تحملش...همیشه منتظریم که دلیل ناراحتیمان را بیابیم...آوار شویم بر سرش...من اما تنها می پذیرمش...ناگزیرم...دلیلی بجز خودم وجود ندارد...هنوز تنم می لرزد...هنوز برای تمام غم این لحظات همین آسمان گرفته کافیست...نه بهانه ای می خواهم، نه حتی تلنگری، نه آهنگ غمناکی...حتی تکنوازی ویلن...همین آسمان خاکستری غبار گرفته ابری به حالم کفایت می کند...کافیست تا به هق هق وادارتم...که ببارد و دردی شود بر دردم...که مچاله تر کند دلم را...

مثل همیشه...شاید هم فراتر از همیشه، بدتر...یک جای کار خراب شده...یک پای قضیه می لنگد انگار...اصلاً هر دو پایش بدجوری میلنگد... که بودنم فلج شده...که بودنم رو به نابودیست...

کاش کسی بود که محکم قلبم را بگیرد،که نترسم که هر لحظه احتمال دارد بیفتد...یکی بیاید تا به لباسش چنگ زنم...می خواهم خاطر جمع شوم که سقوط نمی کنم...یکی بیاید پرانتز را بر عکس کند...که بشوم دونقطه پرانتز باز...که اسمایل بشود شمایلم...

یکی که ابرها را بردارد و خورشید بکشد با مداد زرد...که کمی گرمم شود...یکی بیاید تن پر دردم را در سکوت بغل کند...یکی که در گوشم نجوا کند تمام شد...یکی بیاید چراغ اتاقی که کنجش کز کرده ام را خاموش نگه دارد...یکی که یک دل سیر گریه کنم برایش و او فقط تماشایم کند...

ساده و احمقانه غمگینم...دردم اینست که زندگیم پر از چیزهای ناگفتنی و نانوشتنیست...اصلا چرا باید هی دست و پا بزنم برای اینکه قضاوتم نکنند...ب ی ف ا ی د ه است...آدم ها خودخواه تر از آنند که در لحظه به کسی جز خود فکر کنند...همیشه تو محکومی جادوگر...خوب می دانی چرا و نمی دانند...کسی هست که بر خلاف همه عکس نمی گیرد...اتفاقات زندگیت را اسلایدوار نگاه نمی کند...کسی هست که فیلم می بیند،نقد می کند،حدس می زند،نظاره گر است...و قضاوت نمی کند...حتما هست...مگر می شود تو اینهمه احساس تنهایی و بغض کنی و صدایت در نیاید و هیچ؟!

دلم خشم می خواهد...از آن سگ شدنهای پر قدرت...از آن عصبانیت هایی که خون یخ زده رگانم را به حرکت وا میدارد...جادوگر تو یک عمر برای پاکیت جنگیدی...خیلی سخت تر از این مهلکه را جنگیدی...همین که خودت می دانی که حقیقت چیست،که آزارت به مورچه هم نرسیده،که بدی دیدی و چشمانت را بستی،که شنیدی و رویت را برگرداندی،که تلاش کردی درست ترین کار را بکنی کافیست...همین که خودت را غرق کار کنی و خسته شوی و فراموش کنی و نادیده بگیری تمام دیده ها و شنیده ها را کافیست...واگذار خدای لازمان و لا مکان که کنی درست می شود خودش...می دانم جادوگر...می دانم...مثل لحظه خاموش شدن سیگار در فنجان چای...

پی نوشت: از امروز دیگه برام مهم نیست کی چطوری راجع بهم فکر می کنه...دیگه ملاحظه کسی و چیزی رو نخواهم کرد...اگر برای کسی مهم باشم،حتما برای درست شناختنم تلاش می کنه...از امروز بیشتر به خودم فکر خواهم کرد...

غر نوشت: بگذر پاییز...حال من با تو خوب نمی شود...زمستان حال مرا خوب می فهمد...همانگونه که نوشتن ارامم می کند...

121.احتمال گریستن جادوگر بسیار است...

 

اغلب بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بوده اند که هیچ کار نکرده ای و نشسته ای و درباره ی زندگی فکر کرده ای.

منظورم این است که مثلا می فهمی که همه چیز بی معناست،

 بعد به این نتیجه می رسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد، چون تو می دانی که بی معناست

 و همین آگاهی تو از بی معنا بودن تقریبا معنایی به آن می دهد.

می دانی منظورم چیست؟  _"بدبینی خوش بینانه"

چارلز بوکفسکی"



تمام شب را تا صبح گریه کردم. همه ي اين بيست و چند سال زندگی را انگار . آخرين باري که کل شب را گريه کرده بودم هفده ساله بودم . یادم میاید که مثل الان دیگر چيز زیاد خوبي در دنيا نبود...

تو همسرت را دوست نداري . من درگير دنياي پوچ و بیهوده ام هستم .او مادرش در بستر بیماریست. آن ديگري پولی برای ادامه رویایش ندارد... . "هيچ چيز خوبي در دنيا نيست " . حالا خودمان را به هر قیمتی گول بزنیم،الکی دلخوش ثانیه ای شویم،فاز مثبت و شکر خدا و قناعت برداریم...آخرش که چه؟حقیقت این موضوع که خوب های دنیا تمام شده از بین نمی رود. حس و حال چمدانی بی هدف دارم . ميداني ؟ چمدان ها اگر بي هدف باشند , دسته شان توي دست بند نميشود , يک جايي جا ميمانند و صاحبشان هيچ وقت بر نميگردند دنبالشان . يک جوري تقديراً رهايند . چمدان هاي بي هدف , هرچقدر پر , هنوز خالي اند .من فکر ميکنم تو چمدانت را همين نزديکي ها جا گذاشته اي . چقدر خالي است و سنگين . من فکر میکنم چقدر شبیه همین چمدانها بوده ام همیشه . نمیدانستم دلم این همه تنگ میشود که باشی و نگرانم بشوی . باشی و بپرسی و من باز نگویم .
هميشه میترسیدی نکند عاشق بشوم . گفتي درد دارد , نميخواهي درد بکشم . و من يادم نرفته يلدایي را که هشت بار حافظ باز کرده بودم ." خر نشوي يک وقت " .کجایی که خریت در چشمانم موج می زند. ميگفتي دختر باش، شاداب باش،  رنگي باش...همچنان دخترم و شاد و لجباز و خنده رو...ولی سیاه.
آدمهاي اينجا دارند با ساده ترين چيز ها از پا در می آیند . اين ها چيز هايي نيست که مرا بکشد . همين معمولي ترين چيزهايي که هزاران بار توي هزاران زندگي اتفاق مي افتد . قصه اينجاست که من آنقدر پريشانم که اين معمولي ترين چيزها بی حسم ميکند،میخکوب شده ام...مسخ شده ای تمام عیار...

من اگر عاشق شده بودم دوباره زندگي کردنم محال بود . باورت ميشود من هميشه لبخند دارم روي لبم . باورم شده بود . اما حالا هرشب کر ميشود گوشم از غصه هاي بي صداي دخترکي در غربت . دخترکي که سعي ميکند هنوز قوي باشد , من اما اندوهش را با تمام سلول هایم حس ميکنم. من اينجا زار ميزنم به اندوه  ِ پر غربت ِ تو . زار ميزنم براي خودم...تنهایی!میپرسی و من هیچی ندارم برایت بگویم جز سکوتی با لبخند. بی دردم . بی مشکل . غمگینم . غمگینم . غمگینم  و بی جواب .غمگینم و گنگ.غمگینم و گیج... از چه بگویمت ؟
من ترسيده ام . من از حجم اين همه اندوه ترسيده ام . من از کلمه، سفر، روزنامه، اخبار، مريضي، درد، مردن و صدای زنگ تلفن ترسيده ام . من از عاشق هاي بیست وچند سالگی ترسيده ام . من از ضجه هاي زني پشت تلفن براي رفتن مردش ترسيده ام . من از معشوقه هاي پير ترسيده ام .من از اين آبان ِ لعنتي  ِ بي تمام ترسيده ام . من از اين بوي حادثه اي شوم ترسيده ام.من خودم را باخته ام .

و متاسفانه باور کردم که هيچ چيز خوبي در دنيا نيست .

پی نوشت: تیتر از "نامه ها"- علی صالحی

120.انگار کنید که جادوگر ننوشته است...و نخوانده اید شما !

در يك روز سرد كه حتي رويا هم منجمد مي شد

يك خواب وحشتناك ديدم

يك روز بعد از ظهر

كلاهش را سر كرد و رفت

و من پشت سر او چفت در را انداختم...

يك روز گرم كه حتي رويا هم ذوب مي شد

من يك خواب عجيب ديدم

يك روز بعدازظهر

فقط يك كلاه برگشت.

تجاوز قانوني-كوبو آبه

حواست هست؟دوباره پاييز شده،درخت بيد مجنونم هم عاشق شد!به لطف حصارهاي جديدي كه پنجره ام را خواهد بست، حسادتم هم فوران نخواهد كرد...

حواست هست؟من يكسالي هست كه گم شدم...خودم هم ديگر به گرد پايم نمي رسم...

حواست هست؟گريه هم جواب نمي دهد...بازيگوش تر شده ام انگار...غير قابل كنترل تر،بيخيال تر،خودخواه تر،سر به هوا ترسركش تر،لجبازتر،نترس تر،ديوانه تر...

حواست هست؟تمام كارهاي نكرده را اينروزها با تشديد نوبر مي كنم!تمام آن چيزهايي كه روزگاري براي دفاع از عدم ارتكابشان ساعت ها به منبر مي رفتم...

حواست هست؟مهم ترين دغدغه اينروزهايم شده كارم...چه اهميتي دارد اصلا ً...آسمان به زمين رسيدن كه اتفاق مهمي نيست.

حواست هست؟كافه ي بي خاطره اي پيدا كرده ام...دنج...تلخي هايم را با اسپرسو هايش سهيم مي شوم...

حواست هست؟...من ديگر نيستم...

119.جادوگر سياه،بدون جادوي سياه


مدام شکایت دارم؛

از حرفها،

که زاده نشده،می میرند.

من گریه هایم را نقاشی می کنم،

بر دیوار همسایه

و لبهایم را در آنسوی در جا می گذارم.

همیشه!

چطور از اتاق تو سر در آوردم؟!

اتاق تو همیشه بوی غیبت می دهد

شاید هم فراموشی.

درست نمی دانم؛

درست نمی دانم،

این منم که در آغوش آینه مرده ام

یا تویی که در پس نبودنت،

در نگاه اشیا حلول می کنی؟

 من تولد یافته زمینم

یا نطفه ای جهش یافته از فاجعه "فوکوشیما"؟!

"رامين اقتصاد"


كمك هاي نقدي و غير نقدي.

مردمي كه به يكباره كُرد و لُر و آذري و بلوچ شدند...

معرفي اسامي افرادي براي رساندن كمك ها،

شتابيدن فوج فوج آدم به مناطق زلزله زده...

همبستگي و عزاداري و انسانيت قلمبه شده  در "كتاب صورت" !

چند روز بعد اما،عكسهاي اشتراك شده و برچسب خورده تعطيلات عيدانه...

 كه آمار قربانيانش از زلزله دلخراش تر است!

ما بازهم جوگير شده ايم خانها!آقايان!

ما مردم بزنگاه هي تاريخي هستيم...

كريسمس ها مسيحي و محرم ها بچه مسلمان مي شويم...

در اعتراضات انتخاباتي سياسي هستيم و در دوره بگير و ببند طرفدار حزب باد!

نوروزها را ايراني و آريا نژاديم...رمضان هايمان اما...به عربي سخن مي گوييم...

اين روزها بوي نا آشنايي به مشام مي رسد...پُرم از كلماتي كه آبستن كودكي ناقص الخلقه اند.

خوب مي دانم چرا شب ها مردم را گم مي كنم...كه شب ها تنهايم...

سياهي در سياهي پيدا نيست.

شما آدم هاي روزيد!روشنايي نه ...فقط روز.

جايي كه با تناقض زنده مي مانيد و سايه مي سازيد،توليد مثل مي كنيد...

كاش دست كم از تبار شب بوديد...سياه،غمگين،دلگير،موهوش...ولي يك رنگ!

پي نوشت: دلم ازون بارون رگبارياي پاييزي مي خواد كه كاسه كوزه ملت و مي ريزه بهم و فقط مي شه زيرش دويد و خيس آب شد.

غر نوشت: لعنت به اين سرما خوردگي لعنتي!

118.در مرام جادوگر وصل ليلي....به رسوايي مجنون نمي ارزد!

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 

اينجايي كه من كار مي كنم هر چند وقت يكبار يه سورپرايز عالي داري!در حدي كه انگار يكي زده پس كَلَت.

اينجا حتماً بايد دوتا شخصيت داشته باشي، يكيشو زير هفت لايه قايم كلي و فقط اوني كه عامي پسنده رو رو كني!

نكته ي مهم كه حتماً همه كارمنداي عزيز بايد اينجا بهش توجه كنن اينه كه تا مي توني ادا در بيار...اداي متانت،اداي حجاب،اداي غيبت نكردن،اداي آدماي خوب،اداي آدماي خوب،اداي آدماي خوب...

يادت نره كه همين آدمايي دلقكن كه راجع بهت قضاوت مي كنن.كه تعيين مي كنن تو مسلموني يا نه،كه با سوادي يا نه...شايسته سالاري كلمه ي كليدي هستش كه نبايد ازش غافل بشي.

مديوني اگه فكر كني اگه تو زماني كه داري بابتش پول ميگيري بري به كاراي شخصيت برسي يعني حرام!نه اشتباه نكن.

كي گفته من شاكي هستم...اصلاً...فقط داره حالم بهم مي خوره از اين آدمايي كه هركاري دوست دارن مي كنن ولي تا زمانيكه پنهانيه اشكالي نداره.از نظر اين آدما اگه لاك داشته باشي خيلي گناه كاري ولي اگه تا مي توني براي ديگران بزني و پشتشون آتيش به پا كني جوري كه مخفي بمونه خيلي خوبي...باشه عزيزم تو خوووووبي.دلم به اين خوشه كه اوني كه اون بالا هست هم خدايه منه كافره(!)،هم خداي تويي كه سنگشو به سينه مي زني...خدا نكنه كه دل كسي جوري بشكنه كه آه بكشه...اينو من نمي گما...تجربه ثابت كرده.اون چيزي كه دنبالشي راستي راستي چقدر ارزش داشت؟!

پ ن: اين نوشته مخاطب خاص ميليوني داره!!!

مخاطب خاص: كلاغ عزيزم...مرسي بخاطر همه چيز.مرسي بخاطر اينكه از سكوت من خسته نمي شي...پس منو مي فهمي،سكوت منو مي فهمي...كلاغ عزيزم،من تلخ تر شدم..."مني" كه مي شناختي تغيير نكرده،فقط زندگي كرده.تو اين چند سالي كه نديدمت زندگي بهم ياد داده چطور جادوگر باشم.دلم خوش ميشه وقتي ميبينم آدمي كه هميشه برام عزيز بوده و خواهد بود منو مي فهمه.كلاغ جونم تو براي من هميشگي هستي،تاريخ مصرف براي تو بي معناست...تو انعكاسي از مني.مي تونستم اينارو برات ايميل كنم،بهت زنگ بزنم،تو بلاگت بگم...ولي دلم مي خواست اينجا ثبتتش كنم،فريادش بزنم.

117.ای دل جادوگر چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها؟

آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بيرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم 

و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست

و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست

جان جانست وگر جای ندارد چه عجب

اين که جا میطلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست

و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست          

پرده روشن دل بست و خيالات نمود 

و آنک در پرده چنين پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


"ديوان شمس"

 

بازم صبح شده.با  زحمت چشمامو باز مي كنم. خاطرات بي خوابي شبانه هجوم ميارن.خودم تو آينه بهم زُل زده.پف وحشتناك چشمام...پف وحشتناك چشمام...سرم گيج ميره...من كه ديشب گريه نكردم...مطمئنم! آیا من تمام اون چیزای بدی كه احمق ها درباره من میگن رو باورکردم؟؟!!!احساس ضعف دارم از اين همه غريبگي.مي ترسم.خيلي مي ترسم.از اين بي حسي و بي تفاوتي وحشتناكي كه تمام وجودمو گرفته مي ترسم.مي دونم،ميشناسمش...جادوگري كه فرياد و سكوتش فرق چنداني نكنه...رفتن و اومدن آدما...نظراتشون،حساشون،حرفاشون...از اين جادوگر مي ترسم.طوفان هايي كه اومدن و رفتن همه خاطره شدن...فقط من خراااااب باقي مونده كه حتي ميلي به ساختن دوبارش ندارم...تقويم روميزيم همه جمعه 6:30 عصر،همه قرمز،همه دلگير...من تو پوچي ِ خط كشي هاي بين روزهاي تقويم زندگي مي كنم...احتياج به كمك دارم؟!نه...كسي چه مي فهمه من از خيابوناي بي خاطره خسته ام...

ثبت در تاريخ: شايد منظور خدا از "قَل هو الله احد" اين بوده كه بگه تنهاست...خيلي تنها...

116.عمر جهان بر جادوگر گذشته است...

و قبايلی هم هستند

که آدمخوارند

و مسافر مهمان رابه سيخ می‌کشند

بر آتش می‌چرخانند

و کباب می‌کنند،

شما  اما

از قبايل آدمخواران نيستيد

به کلاس‌های تئاتر می‌رويد

نقاشی و رقص  را می‌شناسيد

و از قبايل آدمخواران نيستيد.

 

و قبايلی هم هستند

که از گوشت پيران قبيله‌شان تغذيه می‌کنند

و از مسافران و غريبه‌ها می‌ترسند

شما  اما

حرمت پيرهايتان را نگه می‌داريد

از مسافران و غريبه‌ها ترسی نداريد

و از قبايل آدمخواران نيستيد،

به نمايشگاه‌ها و رستوران‌های تميز می‌رويد

لبخند می‌زنيد

و يکديگر را می‌خوريد،

و از قبايل آدمخواران نيستيد...

"شمس لنگرودي"

آدم هاي زندگي من عموماً دو دستن:(الف) آدمايي كه هميشه هستن. (ب) آدمايي كه هميشه هستن...(!)

تفاوتشون فقط تو نوع بودنشونه...آدماي (الف) هميشه مثل كوه پشتتن...وقتي داري از درد منفجر ميشي كافيه تلفن رو برداري و اونا از الو گفتنت بفهمن چه خبره...آدمايي كه يا مي فهمنت،يا اگر هم نمي تونن دركت كنن سعي مي كنن بپذيرنت و آرومت كنن...همونايي كه هيچي ازت نمي پرسن،فقط بغلت مي كنن تا خالي بشي...و آدم هاي (ب) كه زير هجمه كلمات لهت مي كنن، كه تو رو قربانيه روز بدشون مي كنن،كه ناراحتت مي كنن،ازت سوءاستفاده مي كنن،متهمت مي كنن به چيزي كه نيستي...(الف) ها دستت رو مي گيرن و (ب) ها دستشونو بطرفت نشانه مي گيرن...و اين چرخه اي تموم نشدني و بي پايانه ظاهرن...دور باطل...از (ب) به (الف) رسيدن يا برعكس!

هيچكس (الف) يا (ب) مطلق نيست...شرايط اشتباه، مكان اشتباه، زمان اشتباه، برداشتاي سطحي، همه و همه مارو تقسيم مي كنه به (الف) بودن يا (ب) بودن...

ثبت در تاريخ: نه كسي را بُت كنم،نه به خاكش زنم...تماشايش كنم...

115.آه که جادوگر دوش چه سان بوده است!آه که تو دوش که را بوده ای!

شب خرداد به آرامی ِيک مرثيه از روی سر ثانيه ها می گذرد

 و نسيمی خنک از حاشيه سبز پتو خواب مرا می روبد

بوی هجرت می آيد:

 بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

 و به اين کاسه آب

 آسمان هجرت خواهد کرد

بايد امشب بروم

"سهراب سپهری"

 

نمی دونم چرا به هر کی میگی آدما تاریخ مصرف دارن سریع موضع می گیره و می خواد بجنگه...باشه..."برای من" آدما تاریخ مصرف دارن...بیشتر از اون نباید و نمی تونی که نگهشون داری!چون بو میدن،مسمومت می کنن،با اصلشون فرق کردن و خیلی چیزای دیگه.تاریخشون که منقضی شد باید بندازیشون دور،خلاص!

جادوگر اینجوریه،دلشو الکی راضی نمی کنه.اگه تو دیگه اونی که من دوستش داشتم و خواستمش نیستی،از چشمم میوفتی...دیگه نه بهت فکر می کنم،نه راجع بهت حرف می زنم،نه حضورتو دنبال می کنم،نه میذارم بهم نزدیک بشی،نه...

من خودمو نقض نمی کنم...پای باورامو حرفام می مونم...به هر حال من تیکه های شکسته رو بهم نمی چسبونم و خودمو گول نمیزنم که مثل اولشه...نه،فرق کرده....چیزی که نباید بشکنه وقتی شکست تموم شده...فقط می مونه جای خالیش که اونم گذر زمان درستش می کنه...هر چند دیر... هر چند سخت...فقط حیف که برای خاطراتش علاجی جز فراموشی نیست...

پی نوشت: اصل تیتر،بیتی از مولانا

ثبت در تاریخ: بعضی آدما هیچ وقت خراب نمیشن و هیچ تاریخی برای انقضاشون نیست...همیشه خودشونن...اونا معمولاً آروم ترین و بی حاشیه ترین افراد زندگی آدمن...و من می پرستمشون...

114.جادوگر در ميانه صفر مطلق...

از ستم روزگار پناه بر شعر 

از جور يار پناه بر شعر

از ظلم آشكار پناه بر شعر...


"عباس كيارستمي"


بي آرزو پرسه مي زنم...مثل ساعتي دقيق با گذر ثانيه ها فرسوده مي شوم...

جادوگر روزهاي نه چندان دور، گوشي براي شنيدن و شانه اي براي گريستن مي خواست شايد،آغوشي براي سكوت...جادوگر اين روزها اما،زبان به گفتن هيچ چيزي نمي گشايد...

اين روزها دلتنگ كسي نيستم،دلم مرور هيچ خاطره اي را نمي خواهد،صداي هيچ كسي در خاطرم غوغا نمي كند...

دلم دغدغه هاي بسيار دارد: حس پنهان نامه هاي دست نويس، غربت بيدهاي مجنون، عطر فراموش شده بهارنارنج، الهه ناز بنان، حس عجيب تابستان و پيچ امين الدوله و جيغ هاي كودكانه و درخت توت...

فراموش كردن رايجترين فعاليت روزمره من است...باور دارم فراموشي هميشه درد نيست، گاهي درمان است...

اين روزها بيش از اندازه غمگينم...همين!

پي نوشت: گداخت جان تا بشود كار دل تمام و نشد!     "حافظ"

ثبت در تاريخ: اگر دلگير باشم، حتي در اوج گرما، حتي 30 خرداد هم باران مي بارد...كافيست بخواهم...

113.جادوگر نارنجی متمایل به نیلی!!!

داشتم از درد به خود می پيچيدم،...

همسايه ها گفتند: چقدر قشنگ قر ميدهی!

 و سالهاست رقاص پردرد خيابانهايم.


"صادق هدايت"

 

در اين روز هاي طوفاني، مرد اگر بودم...تنهاييهايم در كافه اي دود گرفته و مه آلود، آغشته از بوي تنباكو و عرق مردانه بود...استكان كمر باريك را ميان دو انگشتم مي گرفتم و از پس رنگ عقيق چاي به نگاه مردانه ي عكس شاه عباس روي استكان خيره مي شدم،پكي به قليان مي زدم، با قَل قَلش فكر مي كردم و چاي را يك نفس مي نوشيدم...تمام وجودم گس مي شد و اينگونه رها مي شدم...

يا اگر فراموشي طلبم بود، ميخانه اي برميگزيدم...پيكي در دست چپ و بطري در دست راست...پيك پر مي شد و من و بطري خالي...طعمي گس تمام وجودم را مي گرفت.همانجا لم مي دادم و پكي به سيگارم مي زدم...با هم خاكستر مي شديم و باز هم همان طعم گس همراهيم مي كرد...آخر شب تلوتلو خوران و فراموش شده و فراموش كرده آواز محبوبم را عربده مي زدم و اينگونه رها مي شدم...

مرد نيستم...حتي نامرد هم نيستم...زنم!تنهاييهايم را تابستان ها مي دوزم و زمستان ها مي بافم...صندوقچه اي،گنجه اي چيزي را پر مي كنم از جامه هايي كه سرتاسر اين سالهاي "زندگي گونه" برتن مي كنم و با نگاه كردن خود در آيينه تلخي يك طعم گس را آرام آرام مزه مزه كنم...من نمی فهمم زن بودن،با سنگین رنگین بودن،با سکوت،با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟

112.جادوگر کوچک غمگینی را می شناسم که دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام....

 

چه بی تابانه می خواهمت ای دوريت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گويی نوزين که قرارش نيست

وفاصله تجربه يی بيهوده است

بوی پيرهنت اينجا 

 و اکنون کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جويد

وبه راه انديشيدن ياس رج می زند

بی نجوايي انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است  

"احمد شاملو"

جادوگر سكوت كرده بود...باز هم به حكم دلش.گفتني بسيار ولي...

لج كرده بود انگار...با خودش،با فروردين،با ارديبهشت محبوبش...

حرف هايش را به آتش كشيد،پيله ي خودش را تنيد،قرارهايش را بي قرار كرد،قول هايش را فروخت،زندگيش را رنگ كرد،آسمانش زرد و دريايش ارغواني!

انقدر سرد شد تا در گرماي هفدهم اديبهشت تَرَك خورد...

مي نويسم،لبخند مي زنم و چشمانم از گريه ديشب پف كرده...

سرم را كج مي كنم،درختم بلاتكليف همان وسط است.دورنماي پشت سرش بالن هاي سفيد و قرمز نمايشگاه بين المللي...تاب خوران لحظه ي ترديد و تصميم را تكان مي دهند...

آيا امشب بايد 8 سال را واگذارم؟هفده ارديبهشت را چگونه در حجم خاطراتم بگنجانم وقتي حتي با فكر كردن به لحظه اي پس از آن،بدون آن، تمام سلولهايم تير مي كشد...

بعضي دردها تا ابد درد مي ماند...

نگاهي ديگر به منظره پنجره كنار دستم مي كنم،درختم،بالن سفيدي كه پشت بالن قرمز پنهان شده و يك كلاغ كه با چشماني سياه و سرد به من زُل زده...

بعداً نوشت: بالاخره لاکپشتامو واگذار کردم.خدا می دونه چقدر حس بدی دارم.فقط می تونم امیدوار باشم که...امیدوارم...

111.همچنان دوره می کند جادوگر...شب را و روز را...هنوز را...


در خواب های کودکی ام

هر شب طنين سوت قطاری

                            از ايستگاه می گذرد

دنباله قطار

  انگار هيچ گاه به پايان نمی رسد

انگار

   بيش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هايش

                           تنها تويی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گيسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در  دود

        دود

               دود...

"قيصر امين پور"

 

قبول دارم اشتباهات بزرگ و کارهای نادرستی را که انجام دادم.ولی اگر دلایل درستی پشت آن اعمال نادرست پنهان کرده باشم تکلیفــــ چیست؟این روزها دائماً می ترسم،دائماً نگرانم...می ترسم از این دخترک شلوغ و پر هیاهو، زنی باقی بماند تنها و آرام و شکسته با سیگاری در دست و خاطراتی بر دوش...

تراوش ذهنی: فهمیده ام که زدن تبخال در من خبر از میهمانی یا مراسمی در آینده ی بسیار نزدیک دارد!!!

110.شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست و جادوگر رفته ز دست...

برای مردم غمگين زندگی در شهر آسانتر است .

در شهر شخص می تواند صد سال زندگی کند بدون آنکه متوجه شود مرده و
خيلی وقت پيش تبديل به خاک شده است...!

"موسيقی مرگ / لئو تولستوی"

می گه: دختر تو چقدر تغییر کردی...

پوزخندی می زنم و می پرسم: خوبه یا بده؟!!!

میگه:نمی دونم...آدمو می ترسونی...

می گم: ترس رو خوب اومدی!!!

گاهی یه کارایی می کنی،یه حرفایی میزنی،یه عقایدی داری که با گذر زمان پی به خام بودن و گاهی بلاهت اون میبری و یه احساسی شبیه شرم میکنی.

مثلاً همین چهارشنبه سوری!احساس شرم می کنم ازینکه پافشاری می کردم که ما ایرانیا،ما مردم،ما شهریا،ما جوونا،ما تحصیل کرده ها،ما خانوما،ما دهه شصتیا(شایدم واقعاً شستیا!!!)،ما فلان و فلان و فلان...خیلی شرمندم...ما هیچـــــی نیستیم بجز ادعا!!!

حالا میزان این احساس شرم رابطه مستقیم داره با میزان احمقانه و سطحی بودن اون طرز فکرت و میزان پافشاریت رو اون!

109.جادوگری پر از هوای تازه بازنیامدن!


صبوری می کنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ...
تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی ، حرفی ، سخنی بگويد
مثلا ً وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت !
هه ! مرا نمی شناسد مرگ
يا کودک است هنوز ، و يا شاعران ساکــتــــــــند !
حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بيم ساده آشنا
تا تو دوباره باز آيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

"سيدعلی صالحی"


چهارشنبه ی خوشحالی بود...بعد از مدت ها تونستم واقعاً از ته دل بخندم.تاتر شادی دیده بودم،گپی مفصل با مامان زده بودم،عینک آفتابی جدیدی خریده بودم،با دوستام لحظه های خوبی رو گذرونده بودم.خلاصه کودک درونم حسابی جفتک انداخته بود...چهارشنبه ای که خیلی بهش احتیاج داشتم.و غافل بودم از مرگی که همین نزدیکیست!خیلی خوشحالم که ازون حادثه فقط چندتا سیلی رو به یاد دارم...سیلی هایی که نه از سر خشم،بلکه برای برگردوندنم به زندگی نوش جان کردم.دکتر احمقی رو هم یادم میاد که تا چشمم و باز کردم با یه سوال احمقانه منتظرم بود...و چهارشنبه ی خوشحالم فقط یه روزی بود خیلی بدتر از تمام روزهای کذایی سال نود...من هنوز زنده ام و قویاً باور دارم: "زندگی اجباریست!"

108.جادوگری که تنها نظاره گر بود:سیبی از شاخه افتاد!!!

هردو بر اين باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پيوند داده
چنين اطمينانی زيباست
اما ترديد زيباتر است

چون قبلا همديگر را نمی شناختند
گمان می بردند هرگز چيزی ميان آنها نبوده
اما نظر خيابان ها، پله ها و راهروهايی
که آن دو می توانسته اند سال ها پيش
آنجا از کنار هم گذشته باشند، در اين باره چيست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آيا به ياد نمی آورند
شايد درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟
يک ببخشيد در ازدحام مردم؟
يک صدای اشتباه گرفته ايد در گوشی تلفن؟
ولی پاسخشان را می دانم
نه، چيزی به ياد نمی آورند
بسيار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، که ديگر مدت هاست
بازيچه ای در دست اتفاق بوده اند
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبديل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزديک می کرد
دور می کرد
جلوی راهشان را می گرفت
و خنده ی شيطانی اش را فرو می خورد و کنار می جهيد

علائم و نشانه هايی بوده
هر چند ناخوانا
شايد سه سال پيش
يا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ي يکيشان
به شانه ی ديگری پرواز کرده؟
چيزی بوده که يکی آنرا گم کرده
ديگری آنرا يافته و برداشته
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگيره ها و زنگ درهايی بوده
که يکيشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن ديگری
چمدان هايی کنار هم در انبار

شايد يک شب هر دو يک خواب را ديده باشند
که بلافاصله بعد از بيدار شدن محو شده

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ايست
و کتاب حوادث
هميشه از نيمه ی آن باز می شود...

از : ويسلاوا شيمبوريسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی

انگار روزی به ناگاه فراموش شدی...همانگونه که فراموش شدند دیگرانی که روزگاری گمان میکردم بزرگترین و مهم ترین و بیشترینند.و همگی فراموش شدند...دیگر بی هیچ واهمه ای یا لرزش دستی،با صدایی رسا و نگاهی ساده  نامت را به زبان می رانم و شک می کنم...با جرأت خاطراتم را ورق می زنم...گویی هیچگاه در سرگذشتم نبودی...زیرا که فراموش شدی...همانگونه که فراموش شدند!تو اندکی بیشتر جان فرسودی،مقاومت کردی،رنج دادی و فراموش شدی...همانگونه که جان فرسودند و فراموش شدند!امشب مدام از خود می پرسم آیا پختگی در گسستگی ست؟!!!

پی نوشت: آموخته ام خاطرات بد همیشگی نیستند...

107.جادوگر ز دست دوست شکایت کجا بری؟

گوشه گير ای يار

يا جان در ميان آور

که عشق

تير باران است

یا تسليم بايد

يا حذر

"سعدی"

دل نوشت: محاصره شدم!روزها ازش میگذره و من هر لحظه حلقه ی این محاصره رو بر خودم تنگ تر می کنم.مثل اینکه پیله ای دور خودم تنیده باشم،با عِلم به اینکه حاصل هر پیله ای لزوماً پروانه نیست...در محاصره ای که هر لحظه فکر کردن به ادمها،مکانها و حس هایی در گذشته باعث بوجود اومدن لبخندی نا خودآگاه و بیگناه میشه که با بستن در بروی هجوم خاطرات،به سرعت محو میشه و جاشو به بغضی دردناک میده.چاره ای نیست...باید میزان صداقت خودم و کَسانم رو در مقام ادعا و تمنا بسنجم.می خوام "قدر طلب" بدانم...

راه حل ساده بود:"هزینه" ای که حاضریم بپردازیم،در مقابل چیزی که ادعا می کنیم برامون ارزشمنده و می خوایم بدستش بیاریم.

یا حتی کمی پیش پا افتاده تر:خواسته ام رو حاضرم با چی عوض کنم؟

و قسمت سخت انجام این واقعیت تئوریزه شده توسط خودم اجرای اون بود:ارزشهای متفاوت ملموس تری پیشنهاد می کنم تا معلوم بشه کجا میشه از معامله صرفنظر کرد...

نتیجه مورد انتظارم شناخت صداقت خودم با خودم،صداقت ادعای بکاربرده شده ی دیگری،افراد زرنگ،پُر مدعا های خالی بند،تنبل ها و حتی شناخت ادعاهای پوچ و تماماً کذب خودمون برای خودمون...درک این نکته که آدما رفتارای عقلانی و هدفمند و حسابگرانه ی ناخودآگاهی دارن که باعث میشه برای رسیدن و بدست آوردن چیز یا کسی،پیامدای انتخابشون رو با ارزش اون پیامد از قبل،تصور می کنن...

در حال حاضر به احساسات مالیخولیایی دچار شدم و فکر میکنم خیلی هم بد نیست که گاهی آدم بتونه مکثی کنه و از مشکلات زندگی لذت ببره و اینکه نمیشه هم عاشق بود و هم مغرور.اگه ادعای دوستی یا دوست داشتن یا دلتنگی داری تمام قد پاش وایسا،الکی حرفشو نزن!

حرف حساب: " با درافکندن خود به دره، شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم".

غر نوشت: چرا درک نمی کنن که من و جی میل با هم ارتباط دلی و خاصی داریم؟!بدون اون زندگیم گمشده داره انگار.مرض دارین تقی به توقی می خوره پورت اچ تی تی پی اس رو می بندین آخه؟!!!دلم نمی خواد با وی پی ان و فیلتر شکن ایمیل چک کنم!نمی فهمین هیجی کنم؟د ل م ن م ی خ و ا د

106.جادوگر همي گفت كه افسوس افسوس

گلوله نميدانست

تفنگ نميدانست

شكارچي نميدانست

پرنده داشت براي جوجه هايش غذا ميبرد...

خـدا كـه ميدانـسـت!

مرگي مزمن

سكوتي گوشخراش

دلزدگي

دلگيري

دلتنگي

دلداري

دلهره

تصوري معصوم

و ديگر هيچ!

حال من خوب است...خوبِ خوبــــــــ

تو هم حتي اگر خواستي باور كن...

105.های!نپریشی صفای زلفک جادوگر را دست و نریزی آبرویش را دل!

نگران هيچ كس نيستم...

حتي،

تو كه چمدانت را بسته اي.

ديگر مي دانم

خورشيد،

براي هميشه غروب نمي كند.

و سنجاب ها

تنها براي پايين آمدن،

از درخت بالا مي روند.

<رسول يونان>

دل نوشت: حس و حال بندباز آماتوري رو دارم كه با تلاش زياد،سعي كرده تعادلش رو نگه داره...تحمل فشار و استرس خيلي زياد...بند باز آماتوري در صحنه نمايش...تعداد زيادي تماشاچي كه شايد بعضاً از روي لطف باعث ميشن قلبم تندتر بزنه و زودتر به لحظه ي افتادن برسم...تمام فكر و ذكرم نيفتادنه...من يه بند باز آماتورم  كه شايد فقط كمي حرفه اي به نظر مياد...و افتادم!احساس خلاصي از يكطرف و تزلزل از طرف ديگه...خوشحالم كه ديگه ازاون همه فشار راحت شدم و نگرانم...نگران تصميمي كه مي گيرم...مي تونم بلندشم و دوباره ادامه بدم...همه ي اون لحظه هاي اضطراب رو تجربه كنم براي هيچ!براي رسيدني كه خودش اول راه نسيدنه...يا اينكه ازدر انتهاي سالن براي هميشه ازين صحنه فرار كنم...ولي فقط از همين يكي...خوب ميدونم كه صحنه هاي ديگه اي هم هست...و من گيجم...فقط دلم مي خواد يكي بهم بگه "بايد" همين كارو بكني...هيچ كس ديگه اي رو نميشناسم كه مثل من خودشو بندازه تو گرفتاري...چرا نمي تونم راحت زُل بزنم تو چشم ديگران و بگم "نه"!...چرا در مقابل اونايي كه ناراحتم فقط سكوت مي كنم...چرا وقتي اشك تو چشمام جمع شده،بغضمو قورت ميدم و مي خندم...تقصير هيچكس نيست...شهرمون خيلي بزرگ شده.اونقدر که این همه اتوبان هم از پس نزدیک کردن راههایش برنیامده‌اند. کم کم یاد مي گيرم بايد از آدما هم همينقدر فاصله گرفت.قبل از اينكه...

غرنوشت: كي گفته داشتن دوست اندازه ي موهاي سرم خيلي خوبه وقتي با خودم راحت ترم؟!جديداً وقتي كه دلم که می گیره آروم خودمو بغل مي كنم...خـــودم تنهـــایی دست نوازشی به ســــرم می کشم...لبخند می زنم و می گم : گریه نکن عــــزیـــزم ... من هسـتم ...خودم تنهــایی هـــواتو دارم!!! اینو باري اونايي گفتم که فکر میکنن اگه نباشن میمیرم!والا به خدا از این خبرا نیست.جهت اطلاعشون خوش و خرم داریم زندگیمونو میکنیم و حالشو میبریم...والااااااااا! به لذت قدم زدن زیر پتو,شعر خواندن وسط خیابون,تلفن زدن در حموم,کتاب خوندن در دستشویی,ماست خوردن کنار پرتگاه و......هزارتا کار خنده دار دیگه فکر کن... انگیزه خنده رو خودت ایجاد کن !

پي نوشت: فكر كردم شايد زيادي سختگير،يا افسرده،يا شكست خورده تو نوشته هام به نظر مي رسم.يا به قول "عامي" عزيز زيادي غرغرو.ولي واقعيت اين نوشته ها،حساييه كه تجربه مي كنم...و درد دلايي كه هيچوقت به زبان آدمي مثل من نمياد.مثلا شکست عشقی کسی رو که دوستش دارم می بینم و فقط می تونم کاری کنم که حال اون بهتر بشه...و بعد فقط اینجاست که می تونم بگم چقدر احساس انزجار دارم...چاره اي جز نوشتن نيست.جادوگر،سكوت فرياد نشده ي منه.قسمي از من كه هيچوقت مجالي براي بروزش نمي دم.با اين نوشته ه،صداي جادوگر رو با گذر زمان فراموش نمي كنم.گریه کردن و ناليدن آدمها رو ميشه از زاويه ديگه اي هم قضاوت كرد... مردم گریه میکنن. نه به خاطر اینکه ضعیفن. بلکه به خاطر اینکه برای مدت طولانی اي قوی بودن...و گریه کردن و اشک ریختن جادوگر هم نماده...اشک توی تمام آثار ادبی حکایت از سوز دل داره...هرجایی که می خوام حس ناراحتیمو پر رنگ ثبت کنم ازش استفاده می کنم...کلاً اگر کسی شناختش از من سطحی باشه از وبلاگ جادوگر و از من در حد توانش دستگیرش میشه...ولی اگر کمی ریزتر به نوشته هام نگاه کنین و نماد ها رو بذارید کنار،واقعا منو خواهید شناخت...حس دوری هم یه جور استعارست.حتماً ادم هایی که منو میشناسن انگشت شمارن که ترجیح میدم بجای حرف زدن بنویسم...وگرنه دوری و من؟...من با همین آدم ها نفس میکشم و زندگی می کنم و با همین حس دوری، بینهایت دوستشان دارم...

 

104.جادوگر آگاهانه نمی فهمد...توجیه نکن!


زن همسايه، از سر دلسوزی، تا سر کوچه...
پيرزن، به رسم دين، تا دم در...
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد
در کنار کپه خاک نرم و سياه سرزمينم خواهد ايستاد
تنها در اين جهان
بلند و بلند تر فرياد خواهد زد
اما صدای من، مثل هميشه، به او نخواهد رسيد...

آنا آخماتووا

دل نوشت: هواي اين روزها خيلي تدريجي در من نفوذ كرده، اكسيژن هم طعم غربت دارد!هيچكس خودش نيست...انگار از ته يه جاده ي گُنگ تازه رسيدم اينجا...انگــــار سر خطم...نفهميدم كجا و كي تموم شد...اينجا انعكاس آيينه هم مزمن شده... اينجا جاده ي توجيه سر درازي داره...اينجا صادقانه دروغ مي گویند...اينجا حقيقت بسادگيه خوردن آب انكار مي شه...در اين بالماسكه ي گيج خودت باشي محكومي،بدون نقاب راهي به این ضيافت نمي بري...اينجا همه "ديگري" اند...اينجا همه كلاه سر خود مي گذارند و خوب هم سرشان گرم مي شود...چه لذتي... چطوري ميشه آدمهارو شناخت؟ چيزي در من بيدار شده...كسي كه عمق من داد مي کشه "دست نيافتني باش"...اينبار فقط  ميگذرم...منو با منطقيون چكار؟...براي منی که دل دليل تمام گفته ها و ناگفته هاست.آب دل من با سياس بودنهاي اين مغزان متفكر توي يك جوب نخواهد رفت...هرگز!فقط از كنارشان عبور مي كنم....فاصله مي گيرم...حقيقت حتي از دوردست هم معلوم است...يك نگاه كه نه،ديگر نه...نيم نگاهي مي كنم...لبخند مي زنم...و نگاهي هرزه مي شود بدرقه ي گام هاي تندم...گاهي هم شايد هم زباني جرم مشتركمان شود...گاهي حس مي كنم با هر كلام فرشته اي مي ميرد...نه...من تغيير نكردم...همانم با همان زودرنجيهاي هميشگي...همان دغدغه هاي انباشته شده...همان درد دلهاي به زبان نيامده...همان غم در دل و خنده اي بر لب...همانم!و بي خيالي هاي بي اماني كه احاطه ام كردند و اينگونه "ما" شديم...من و آنها فقط بهم وصله ي ناجور خورده ايم...جدا مي شم...آرام آرام...اين وصله چسبيدني نيست!

به یاد تو: هیچ چیز تو دنیا وجود نداره که انقدر آسیب دیده باشه که تو نتونی درستش کنی...و گرنه هممون از دست رفته بودیم...همین آرومم میکنه...ممنون بخاطر موقعیت امروز...میدونی که احتیاجش داشتم...

غرنوشت: باباجون دروغ گفتنم عرضه می خواد!گفتم کودک درون دارم،خر درون دارم،کرم درون دارم،کوفت درون دارم...ولی دیگه گاو درون که ندارم!می خواین دروغ بگین دیگه انقدر تابلو و احمقانه نگین...من که آدمش نیستم بتونم به رو بیارم،فقط حرص می خورم و احساس گاو بودن می کنم و سرمو میندازم پایین دروغی که بهم گفتین و نشخوار می کنم ولی اندازه داره...یهو بالاتون میارمااااا...از ما گفتن بود...خود دانید...

103.جادوگري كه با گرگها مي رقصد!!!

چرا توقف کنم؟

راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد

کيفيت محيط کشتي زهدان  ماه

سلول هاي فاسد را خواهد کشت

و در فضاي شيميايي بعد از طلوع

تنها صداست

صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .

چرا توقف کنم؟

چه مي تواند باشد مرداب

چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد

افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .

نامرد ، در سياهي

فقدان مرديش را پنهان کرده است

و سوسک ....آه

وقتي که سوسک سخن مي گويد .

چرا توقف کنم؟

همکاري حروف سربي بيهوده ست .

همکاري حروف سربي

انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .

من از سلاله ي درختانم

تنفس هواي مانده ملولم ميکند

پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطربسپارم

در سرزمين قد کوتاهان

معيارهاي سنجش

هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم

و کار تدوين نظامنامه نيست

مرا به زوزه ي دراز توحش

 درعضو جنسي حيوان چکار

مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار

مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است

تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

"فروغ فرخزاد"

 

دل نوشت: وقتي تنهايي،آدماي زيادي تلاش مي كنن به تنهاييت هجوم بيارن و مالك اون فضاي خالي بي رقيب بشن...

وقتي تنهايي تمام مردم دنيا به طرز سخاوتمندانه اي سعي دارن از تنهايي درت بيارن!

بعضي وقتا فكر مي كنم بهتره آدم گرسنه بمونه تا تنها...

وقتي تنهايي انگار ديگه بخشي از بشريت نيستي،خوراك بشريتي...انگار هركسي،به هر شكلي ميتونه بهت بتازه...

و وقتي كه تنهايي همه در مقام ادعا بيشتر برات اظهار وجود مي كنن...ولي همه دنبال سهمشون از تو ميگردن...همين!

اين تصور كه عشق باعث خوشبختي ميشه،اختراع مدرنيه كه از قرن هفدهم مُد شده...اين اعتقاد كه عشق بايد تا ابد دووم داشته باشه و ازدواج هم بهترين مكان براي تحققشه!دقيقاً انگار كه مي خواي دو تا آدم رو بهم بچسبوني و اينجوري بهشون تحميل كني شما عاشقيد...

انگار كه انقدرها هم به دوام و شور عشق خوشبين نيستن و بخاطرش بايد حتماً تعهد نامه اي امضا بشه...

داستان رومئو و ژوليت،ليلي و مجنون،شيرين و فرهاد،وامه و عذرا،ويس و رامين، اصلاً شاد نيست...در واقع تراژديه!!!عشق هميشه وصل نيست...همينطور كه ازدواج ضمانتي براي وجود عشق نيست چه برسه براي بروزش!

تو دهه هاي اخير،روزبروز بيشتر از ازدواج توقع دارن،بخاطر همين دروغ و ناشادي داره در كنار هم رشد مي كنه...

تنهايي گاهي آزارم ميده...ولي حاضر نيستم به هر قيمتي پُرش كنم.دنبال شريكي مي گردم كه با هم دنيايي خلق كنيم كه وقتي احتياج داريم،بهش پناه ببريم...دنيايي كه اونقدر دور نباشه كه به نظر برسه مستقل از هم زندگي مي كنيم و اونقدر دور نباشه كه به نظر برسه مستقل از هم زندگي مي كنيم و اونقدر نزديك هم نباشه كه انگار مي خوايم به دنياي هم تجاوز كنيم!

آره،اصلاً عشق بيماريه ولي هيچكس دنبال درمانش نيست...كسي كه مورد هجوم عشق قرار مي گيره،ميلي به بلند شدن نداره،كسي كه از عشق رنج مي بره،ميلي به شفا نداره...عشق خودش راهشو پيدا مي كنه...عشقي كه معصوم و غريبه...

شبيه خيلي چيزاست،رنج،هوس،دروغ،خيال،شهوت،خودخواهي،وهم،ازدواج...ولي عشق،هيچكدومشون نيست...عشق فقط عشقه...خيلي ساده!خالصه،منحصر به فرده...كه آدماي فرصت طلب بي آبروش كردن...

آدم وقتي وارد راه بي بازگشت ميشه فقط مي تونه بره جلو!حس آدمي رو دارم كه نمي خواد بره،ولي مجبوره...دائم پشتمو نگاه مي كنم و منتظرم يكي دستمو بگيره و بگه نرو...حيف كه زندگي هيچوقت به سوالاي بنيادي آدم جواب نخواهد داد!!!

پی نوشت: مطمئنم که نمی تونم بدون عشق ازدواج کنم...و از اون مطمئن تر می تونم اینو بگم که وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم تا آخر تمام تلاشمو می کنم که عشقم پررنگ باقی بمونه.

غر نوشت: هوا خيلي كثـــــيفه!دارم خفه مي شم...فكر مي كنم غلظت آلايندگي ذات آدما به حد بحران رسيده باشه!

تراوشات ذهني جادوگر: بايد تو كارت شناسايي همه ي آدما بنويسن كه كيا احمقن!اينطوري ادم مي فهمه با كي حرف مي زنه!!!

 

102.چشم گریانم ز گریه کند بود...یافت نور از نرگس جادوی تو

نه تو می مانی و نه اندوه...

و نه هيچيــــــــک از مردم اين آبادی...

به حباب نگران لب يک رود قســــــــم،...

و به کوتاهـــــــی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهـــــد ماند...

لحظه ها عرياننـــــــد...

به تن لحظه خود،جامه انــــــدوه مپوشان هرگـــــــــــز...

                                                                                                 "سهراب سپهری"


دل نوشت: چه زود آدم فانتزی های  زندگیش رو فراموش می کنه و همه ی اتفاقات بد براش درست مثل یه عادت میشه.کسل و بی انگیزه ساعت 2 صبح داشتم کانالارو بالا پایین می کردم که رسیدم به کارتون سیندرلا...تمام فکرو ذکر کودکی من.چیزی که اولین تصویر من از آینده باهاش شکل گرفته بود...درست قسمتی که سیندرلا می خوند:

A dream is a wish your heart makes ,no matter how your heart is grieving ,If you keep on believing…the dream that you wish will come true…will come true…

و من همینجوری با چشمای پر از اشک به این فکر می کردم دقیقا کی این اتفاق افتاد که رویاهای شیرینم رو ول کردم و تسلیم واقعیت شدم...اعتقاد و امید...برای من شدن یه کلیشه که هرکی از راه میرسه برام ازشون داستان میگه...مثل کسایی که بلوف زیبایی زندگی میزنن و ادعای عشق ورزی دارن : "هر لحظه بیشتر عاشق میشم!"...آخه لعنتیا،انگار میشه عشق رو اندازه گرفت!

گاهی همین برخوردای ساده با چیزی توی گذشته آدم رو بالا-پایین می کنه...درست مثل جفت پا پریدن تو یه گودال آب یا یه تیکه یخ توی لباس! من تونسته بودم ذهنم رو از داستان های کهنه ولی زنده خالی کنم... مشکل فضای خالی ترسناکیه که همراه فراموشی  گذشته باز شده و من ازش غافل شدم...من اون خلا رو با هیچ چیزی پر نکردم و اون خلا الان اندازه ی منه...

من به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم...آدما تو یک لحظه عاشق میشن...گذر زمان فقط آدمارو بهم عادت میده!و به همین اندازه شدیدا به این معتقدم که آدما تو یه لحظه از چشمت میفتن...تاجایی که حاضر نیستی ببینیشون،حتا صداشونو بشنوی...بین عشق و نفرت هیچ مرزی نیست!

غرنوشت: فکر کن تو اوج دپرسی هستی...و دلت می خواد خودت باشی و بالشت عزیزت و تنها صدایی که آرومت میکنه،شاملو...و همینجوری که داری گوله گوله اشک میریزیو حال می کنی مامانت مثل زورو میاد کاسه کوزتو میریزه بهم،به زور بلندت میکنه میبرتت بین جمع و کلی غر میزنه میگه همین روضه هارو گوش میدی انقدر تو خودتی دیگه!تو هم زوری هی خنده تحویل میدیو گل میگی گل می شنوی و همینجوری تو دلت به خودت فحش میدی که چرا دور حریم خصوصیت خندق نکندی و ضد هوایی کار نذاشتی!

همینطوری: تاکیدی دوباره میکنم...عاشقانه های من مخاطب خاص ندارن!همشون خطاب به همون یه مشت خاکیه که خدا قول داده برام باهاش معشوقه خلق کنه و هنوزم به دنیا نیومده!آرزو می کردم که ایکاش عاشق بودن رو تجربه می کردم...شاید روزی در آینده....

به یاد او: "تو"ی عزیزم،که وقتی باهات قهرم،مثل الان،میشی "او"...با همه ی دلخوریایی که از هم داریم میخوام یه اعتراف کنم...دستت درد نکنه...می دونستی قراره اینهمه غصه بخوریم اشک رو هم برامون آفریدی...مرسی عدالت...آخه نبود من غم باد میگرفتم!

پی نوشت: تیتر بیتی از "شمس"

101.اگر حریف جادوگری پس بگو که دوش چه بود؟...میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟

دوش چه خورده‌ای دلا؟راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو

بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

دل نوشت: دورم و دورتر می شم،هم پای آواز خروس و نغمه ی جغد...فاصله ام جان گرفته،وسعت گرفته،سرزمینی شده برای خودش...اینها کجا و من کجا...اینجا کجا و من کجا...همه جا برای من غربت است،که من در شهر خود،در خانه ی خود و پیش خودم غریبم...هه...چه تظاهر ابلهانه ای،لبخند لب و دل گرفته...کسی چه می فهمد،کفایت می کند دست گرمی،آغوش عاشقی و واژه ی صادقانه ی "می فهممت!" و سکوت!همین!تمام توقع من از دنیا و آدمهایش و دار و ندارش همین یک ذره دَرک بود...این روزها سلول های بدنم به صدا درآمده،تمامشان درد می کشند... انقباض و انبساط برا ی آهن طبیعتست...آهن کجا و دل من کجا...تمام دغدغه ی این روزهایم موازی با بظاهر لحظات شاد،شمارش معکوسیست برای پناه به گوشه ای،تنها در دل شب،تکنوازی کمانچه اردشیر کامکار،عود چوب سفید و دیوان شمس...حالا تو تمام این فاصله ها را وجب به وجب متر کن...

غرنوشت: مگر نه اينكه تكنولوژي از روي واقعيت هاي جاري زندگي بوجود مياد؟پس زندگی من، sign out ، log out ، Exit ، shut down، close يا هر كوفت ديگه اي!میخوام مجازی زندگی کنم!

تراوش ذهنی: "یُریدُ الله بِکُمُ الیُسرَ"...خدا اراده کره ما راحت باشیم....و این یُسر، یُسر وجود ماست،نه یُسر کارها و امور...و مَعَ العُسرِ، یُسر وجود داره...پس راحت باش،راحت بگیر،بقول یکی از دوستان take it easy!!!!

به یاد او: نداشتیما...بد قول...

پی نوشت:این پست مال چند روز پیش بود،راستش خیلی دست دست کردم بلکه اوضاع بهتر بشه ،ولی نگران نباش پُست عزیز!این وصف حال هر روز جادوگرست انگار...تو اکسپایر بشو نیستی عزیزم...هه هه...دکمه ی Ctrl سمت چپ لپتاپم کنده شد!!!همه چی قلابی شده والاااا

 

 

100.جادوگر و هلياي مو قرمز...

صبحي مثل هر روز ديگه...هلـــيا ي مو قرمز شاد و سر حال مثل هميشه...از خواب بيدار شدي و كش اومدي...همينطوري كه آروم آروم مي رفتي جلوي آينه به اين فكر مي كردي كه چي بپوشي...كه امروز چه كارايي داري...كه به چند نفر زنگ بزني...كه وقت دندون پزشكي داري...كه تولد مريم دوستته...كه به مامانت قول دادي باهاش بري خريد...با خواهر كوچولوت كه مي خواست بره مدرسه خوش و بش كردي،با برادرت هم همون كل كل هميشگي سر ماشين...با مامان و بابات خداحافظي و رفتي بدنبال سرنوشت...


سرت خيلي درد مي كرد،حالت بد بود،كلافه بودي،سر گيجه داشتي،گرمت بود،اونم تو اين سرما...به همكارت گفتي ببردت دكتر يه سرم بزني...حالت داشت بدتر و بدتر ميشد...تو بيمارستان بودي،آمپول زده بودي و همه چيز ظاهراً داشت خوب پيش مي رفت...زمان مي گذشت و حالت بهتر نمي شد...فشارت خيلي بالا بود...چرا؟...مامانت بالاي سرت بود،نگران...بهش يادآوري كردي كه چقدر دوستش داري و امشب قراره بريد خريد...يك لحظه بيشتر نبود...هم اندازه ي فشاره آخري كه به دستاي مامانت دادي...دكترا مي گفتن فشارت اُفت شديدي كرده...و هليا رفت!

به همين سادگي...مرگـــــــــ همين نزديكيست...البته اگه اونو نخواي!مرگـــــــــ دنبالته،نه وقتي آرزوي مُردن داري،نه وقتي احساس بدبختي و شكست داري،نه وقتي خيلي آدم بدي هستي،نه وقتي همه ازت بدشون مياد،نه وقتي تنهايي...مرگ سراغتو مي گيره وقتي خيلي خوشبختي...وقتي جسوري و موفق...وقتي همه دوستت دارن...وقتي خيلي معصوم و مهربوني...وقتي با موهاي قرمز ماهاگونيت جذاب تر از هميشه بنظر مياي...وقتي هميشه يه لبخند بزرگ رو لباته...

آره،اين زندگي اينجوري!هليا رفت،چراشو نمي دونم...دلم برات تنگ ميشه...هر 20 روز يه دفعه كه رفتم جايي كه هميشه ميديدمت،چشمام بدنبال دختر زيباي مو قرمزي كه تمام اجزاي صورتش مي خندن خيس ميشه...هميشه...

پي نوشت: هميشه دوست داشتم پست 100 وبلاگم خاص باشه...چه جوري شو نمي دونستم...انگار كه اينجوري شد،بدون اينكه بخوام...

99.جـادوگـــــر روزهـــاي بــــــرفي!


وحشيانه مي خواهمت وحشيانه

نه اينکه بگيرم و ببوسمت

يا خدايت کنم به افراط عشق   نه

مي خواهم بياويزم ات افقي از سقف

                                                    -مهتابي-

يا بکوبم ات به ديوار

                                بي قاب

مجهول !

(ديروز رفت)

امروز بايد کاري کرد

به تقليد از آن دو تکه ابر سياه

که فرزندشان رعد را خطي شکسته کردند

تا بين آسمان جدايي بيافکنند

(شايد فردا نيامد(

اصلن بگذار راحتت کنم

دوستت ندارم و وحشيانه مي خواهمت

تنها شبيه مسيح

يادي هستي و يادگاري که بر دوش من بست نشسته اي

مي خواهم که از ذره ذره ي بدن ات زخم بسازم

                                         و بپاشم بر سر اين شهر

تا بدانند که من ...

اصلن بيا يک فرض :

فرض کن من و تو از همان روز اول

براي هم نبوده ايم

شبيه عيسا و پدر.. 

"مرتضا خدايگان"

دل نوشت: به دنبال رد پاي خودم در برف، شهرم را پياده رفتم...

جاي پاهاي سرگردان،درختاي سر به زير خيابون وليعصر،برگاي پاييزي خيس خورده،صداي چرخ ماشينا روي برف و تا چشم كار مي كنه مِه...

هر از گاهي بر مي گردم و پشتمو نگاه مي كنم،مبادا كه رويـــايي بوده اين همه...ولي نه،رد عبور من گواه بودنمه...

براي آدم خاطره بازي مثل من خيلي خيلي سخته فراموشي دوران قدیم و دوستای قدیم...ولي هميشه يه اتفاقاتي هست كه آدم رو به مرزاي خودش مي رسونه...وقتي متوجه ميشي يه آدم اشتباه،يه زمان اشتباه،يه حركت اشتباه تو گذشته پا به پات پيش مياد و آمادست تا تو بحراني ترين شرايطتت از گذشتت خيز بردارده و به لحظت هجوم بياره...

اونجاست كه بايد شيفت و ديليت (Shift+Delete) رو گرفت و ....تمـــــام!

ديگه هيــــچ كوچه اي،هيــــچ آهنگي،هيــــچ صدايي،هيــــچ عطري،مطلقا هيــــچ چيز ياد تورو همراهش نداره...

كنار اسم تو هيــــچ خاطره اي در من نيست...

حرف حساب: اگه پاتونو از گليم خودتون درازتر کردين، بايد يا گليم درازتر بشه يا پاي شما قطع.

اما کي شنيده؟ کجا بوده؟ که گليم خود به خود دراز بشه؟
اما همه شنيدن که پا رو ميبُرن!

غر نوشت: ديدم برف مياد از خدا خواسته گفتم ماشين نبرم و مثل يه شهروند خوب از وسايل حمل و نقل عمومي استفاده كنم!

تا نشستم تو ماشين دعوا شد!سر اينكه اين آقايي كه من سوار ماشينش بودم نبايد تو اون خط مسافر سوار كنه!

جاتون خالي عجب بزن بزني بود،چه فُحشايـــــي!تازه هر كي هم كه ميومد تو دعوا اول كُتش رو در مياورد پرت مي كرد بعد مي پريد اون وسط...

نمي دونم بعضي وقتا چي تو سر من مي گذره با اين كارام!

خيلي مليح رفتم اون وسط مي گم آقا....آقاااا...ببخشيد نمياين بريم؟!ساعت 9 شده!(حالا منم 8 بايد سر كار باشما)...ديدم خبري نشد!

دوباره گفتم آقااااايون...آقااااايون...ببخشيد واقعاً با كُت نميشه دعوا كرد؟!!! همشون يهو زدن زير خنده!فكر كنم بخاطر همين حرف من بود همه سوار شدن راه افتاديم...

حالا وقعاً با كُت مشه دعوا كرد يا نه؟!

 

98.در کــــوی نیکـــ نامی جادوگر گذرتــــ نداند...گر تو نمی پسندی تغییــــر کن قـضــــــا را...


ببار باران پاييزي،

گريه كن و ببار

تا به حال آغوشي به اين پاكي نديده ام

گريه كن و ببار، مي خواهم در آغوشت بكشم و

تا صبح گريه كنم و گريه كني ، ببار

ببار كه خدا مي داند چقدر دلم گرفته است

خدا مي داند كه چقدر دلت گرفته است

شايد ، دل گرفتن تو ، به اندازه تمام آسمان و دل گرفتن من

به اندازه ي تمام مردمي است كه

از ترس هم آغوشي با تو و خيس شدن

 پناه گرفته اند

امشب تا صبح

بيا در آغوش هم بمانيم،

مي بارم و ببار

تو تنها زلالي هستي كه مي شناسم ، ببــــــــــــــــار

من از خيس شدن نمي ترسم!

"نوکُلُئیکِ روح – امین منصوری"

دل نوشت: آدما اصولاً دوتا مشكل بزرگ دارن: اول اينكه از كجا بايد شروع كنن و دوم اينكه كجا بايد توقف كنن.

انتظاردردآوره،فراموشي دردآوره اما بي تصميمي از هر رنجي بدتره...

به شدت گرفتار تعهدات اجتناب ناپذيرشده بودم...گرفتار حفظ كردن تمام خاطراتي كه توی مرز عشق و نفرت بود...اجازه داده بودم رنج گذشته درباره آيندم قضاوت كنه...چيزهايي كه تو دنياي خياليم فكر مي كردم دوستشون دارم ولي تو واقعيت فقط يه وسواس بود كه تمام انرژيم رو مي گرفت و تمام فضارو اشغال مي كرد.

همه چيز ظاهرا تو زندگيم بدون مشكل بود ولي در اصل روحم در شكنجه بود،آرامش نداشتم.به خودم اصرار كردم كه جادوگر،تو خوشبختي؟...اين سواليه كه كسايي كه طاقت درك لحظاتي كه بايد خطر كنن و با جنون قدم بردارن رو ندارن هيچوقت نبايد از خودشون بپرسن:چرا احساس خوشبختي نمي كنم؟

ويروس نابودي همه چيز توي همين سوال بود.وقتي اين سوال رو از خودم پرسيدم بعدش مي خواستم بفهمم چي خوشبختم مي كنه. اون چيزايي كه فكر مي كردم باعث خوشحالیم ميشد با واقعيت فعليه زندگيم خیلی متفاوت بود...

اينجوري بود كه همه چيز يهو تغيير كرد.تصميم گرفتم كه وضعيت فعليم رو ترك كنم،تصميمم رو بلافاصله اجرا كردم و پلهاي پشت سرم رو خراب!اين شجاعتي بود كه واقعا بهش احتياج داشتم...

الان حس بهتري دارم...خودم رو از تمام پیش داوریای لعنتی آزاد کردم،دیگه نیازی به پیدا کردن توضیحی برای همه چیز نیست...

هميشه بايد بدونيم كي به آخر كار رسيديم.بستن حلقه ها،بستن درها،پايان دادن به فصلاي داستان...مهم نيست اسمشو چي بذاريم؛مهم اينه كه اون لحظه ها ديگه گذشته،بايد پشت سر بذاريمشون.

زمان صبر نمي كنه،منتظر من نميشه.كم كم متوجه شدم كه نميشه به گذشته برگردم،نمي تونم همه چيز رو به حالت قبل برگردونم...همه چي عوض شده مخصوصا خودم!

مهم نيست كه يكبار،دوبار،ده بار توي زندگي اتفاقي بيفته،هميشه وضعيتي پيش مياد كه نميشناسيش.

پی نوشت: بعضی وقتا درست وقتی داری غرق میشی یه اتفاقی یه کسی یه جوره عجیبی دستتو می گیره.همین که هست،همین که باهاش حرف می زنی و تو حرفات خودتو پیدا می کنی،همین که می بینی خودش مشکلات زیادی داره ولی بهت فکر می کنی و بهش فکر میکنی...کسی که وقتی باهاشم فقط تو رگام به جای خون آدرنالین جریان داره و پای هر دیوونه بازی ای هست...کسی که می تونی چیزایی رو براش اعتراف کنی که تاحالا به کسی نگفتی...مرسی ندا...

به یاد تو: باید بیشتر مواظب احساساتم باشی...الآن بیش از هر زمانی به حضور و حمایتت نیاز دارم.

غر نوشت: تا دو روز پیش می گفتم به به عجب هوای دو نفره ای شده!الآن دیگه تو مایه های خودکشی دسته جمعی شده!!!!ای بابااااا...دِ...ول کن دیگه عزیز من،دلم بهم خورد انقدر بارون اومد،نم کشیدم...به شعر اون بالا نگاه نکن...حَد نگه دار...حَد نگه دار...

 

97.جادوگر در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو...


اگر دری میان ما بود

می‌کوفتم

درهم می‌کوفتم 

اگر میان ما دیواری بود

بالا می‌رفتم پایین می‌آمدم

فرو می‌ریختم  

اگر کوه بود دریا بود

پا می‌گذاشتم

بر نقشه‌ی جهان و

نقشه‌ای دیگر می‌کشیدم  

اما میان ما هیچ نیست

هیچ

و تنها با هیچ

هیچ کاری نمی‌شود کرد


"شهاب مقربین "

 

آدما همیشه کاری می کنن که غافلگیر بشی.مهم نیست چه شناختی ازشون داری،همیشه یه اتفاق باعث میشه به خودت بگی انگار این همه مدت یک نفر دیگه رو می شناختی...انگار باید از نو شروع کنی...

البته همه ی آدما اینجوري نيستن.آدمايي هستن که هر چقدر هم زمان بگذره يا ازشون دور و بي خبر باشي،بازم مي بيني هموني هستن كه تو مي شناختي...كه تو دوست داشتي...انگار هيچ وقت فاصله اي بينتون نمي افته.مثل كف دست مي شناسيشون...روشون حساب مي كني...روشون قسم مي خوري...

دسته ي دوم انگار خيلي به دل آدم ميشينه...بحث من دسته ي اوله!

پيچيدگي شخصيتي اصلا چيز بدي نيست ولي تا جايي كه جايي هم واسه كشف كردن و كشف شدن باقي بمونه...

بنظر من همه ي آدما رازي دارن...رازِ مگو...رازي كه فقط خودشون مي دونن...لِمي دارن...رگ خوابي دارن...دايره ي قرمزي دارن...

بايد يه حدي باشه...كه يه نفر ديگه بتونه بگه من تمام پيچ و خم ها و پستي بلندي هاي  تورو مي شناسم و دوست دارم...همه ي قوت و ضعفاتو...همونجوري كه هستي دوستت دارم...آدم بايد فرصت دوست داشته شدن رو به خودش بده.

توي اين بيست و شش سال زندگيم ديدم كسايي رو كه از بس تمركز كردن روي سطحي نبودن،روي نقش يكي ديگه رو بازي كردن،روي اداي كس ديگه اي رو در آوردن،كه تقريبا شناختنشون و دوست داشتنشون غير ممكن شده...هيچ راهي رو باز نمي ذارن...آدمي مثل من كه كسي رو مطلقا بد نمي دونه و مي گرده چيزايي كه دوست داره تو طرف پيدا مي كنه در مواجهه با اين تيپ آدما همش مي ره تو ديوار...همش احساس خريت مي كنه!هي مي گم فلاني اين معايب و داره هااااا،فلان كارو بسان كارشو دوست ندارماااا...ولي...اين حسن رو هم داره!اين خوبي رو هم داره هااااا....بعد يهو يه حركتي مي بينم كه مي گم خداي من...اين چرا اينجوري كرد پس؟!نه سرم رو بشكون نه گردو دامنم كن...خودتون باشين لطفن آدما...با كي تارف مي كنين آخه؟حداقل با كسي كه صادقانه داره باهاتون راه مياد اينجوري نكنين...اين آخرِ نا مرديه...

اينجوري بودن خوب نيست...البته اينا همش نظرات منه هاااااا...خوب نيست...آدما يا حداقل آدمايي مثل من از يه غافلگيري به بعد ديگه از اول شروع نمي كنن...ديگه خودشون رو خسته نمي كنن.بي خيال مي شن...تا جايي كه حتي نمي خوان صداي طرف رو بشنون...

اون موقع فقط يه آدم مي مونه كه رفته رفته تنها و تنهاتر مي شه.مي مونه با يه سري آدم شبيه خودش كه هر روز براي هم يه رنگ متفاوتن...همراه با يه پرسوناليتي كشف نا شدني...غير ممكن براي دوست داشتن... و محروم از حس فوق العاده ي دوست داشتن... محكوم به غار نشيني....

96.جادوگر اگر بناست بسوزی طاقت بیار وگر قرار است بسازی بجنگ!

خر:راستی گوش کن چی می گم.اگه عشقت می کشید یه سری هم به ما بزن.می دونی آدرس چاکرت کجاست؟

فیل: بله قربون می دونم...

شتر: یادتم رفت داداش عیب نداره.اینجا از هر کی بپرسی کی خره بِت میگه خودتی!

"شهر قصه-بیژن مفید-1347"


دیشب ساعت 8 شب رفتم که بخوابم.هروقتی که خیلی غمگینم یا عمیقا دوست دارم با خودم تنها باشم به دوش آب یا خواب پناه می برم.

زمانی که دوست دارم سر هزاران فکری که توی سرم داره رژه می ره داد بکشم:" بعـــــــــداً "!

همینجوری که روی تختم دراز کشیده بودم متوجه سایه های اطرافم شدم...خیلیاشون قابل حدس نبود!

چند بار چراغ رو روشن و خاموش کردم ولی هیچ جسمی رو پیدا نکردم که شبیه سایه های روی دیوارم باشه.

کم کم به یه جور حالت خلسه فرو رفتم...

سایه ها و حادثه ای که درگیرش بودم...

سایه ها و حس غم انگیزی که بهم تحمیل شده بود...

و سایه ها و چیزی توی وجودم که کسی که هیچ ازش انتظار نداشتم شکسته بودش...

نمی دونم کی خوابم برد...نیمه ی شب از خواب پریدم با میل شدیدی به گریه کردن...

گریه ای نه از غم و ناراحتی...خیلی حس عجیبی بود،سبک شده بودم.یه چیزی داشت قلقلکم می داد...

حس می کردم دیگه لازم نیست نگران باشم...تموم شده بود...

خبر نداشتم که بازی سایه ها یه جور روش مراقبه روحانی بوده که من بدون دونستش تجربش کرده بودم...

اینکه حقیقت سایه های زیادی داره که هیچ ربطی به شکل واقعی حقیقت نداره...

که کمبود نور می تونه از هر حقیقتی یه دروغ بزرگ بسازه...

که تنها راه حل صحیح،شناختن راه های اشتباهه...

که عشق هم گاهی با سایه هاش اشتباه گرفته میشه...

"الخیر فی ما وقع"...بله...هرچیزی که اتفاق میفته خیره.

چیزی که تا لحظه ای قبل مثل خوره داشت وجودمو می خورد الان باعث آرامشم شده...

نیاز دارم که شکر کنم...

برای "افسونی" که منو میخونه:اینکه منو می فهمی و من پیامی که بهم داده بودی رو خیلی خوب حس کردم نشون میده "درد مشترک" وجود داره...شاید چیزایی که باعث ناراحتی میشه سوء تفاهم باشه ولی اثرشو باقی میذاره...برای من شخصا دل دلیل همه چیزه...دلم گواهی میده اشتباه نمی کنم در مورد اتفاقات پیش اومده...تو رو نمی دونم دوست من...کمی به دلت گوش کن...اولش سعی می کنه گولت بزنه چون بهت عادت نداره،می خواد امتحانت کنه...یواش یواش بهت اعتماد میکنه و اونوقته که حقیقت همه چیز رو می تونی از دلت متوجه بشی...امتحان کن!

95.جادوگر و آدمي كه منطقش از حماقت هم احمقانه تر است...

چه فكر مي­كني؟

كه بادبان شكسته، زورق             

                                   ِبه گل نشسته ­ايست زندگي؟

در اين خرابِ ريخته،

كه رنگ عافيت ازو گريخته،

به بن رسيده راه بسته ايست زندگي.

چه سهمناك بود سيل حادثه،

كه همچو اژدها دهان گشود،

زمين و آسمان ز هم گسيخت،

ستاره خوشه خوشه ريخت،

و آفتاب دركبودِ دره­هاي آب غرق شد.

هوا بد است،

تو با كدام باد مي­روي؟

چه ابر تيره­اي گرفته سينه تو را،

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم،

دل تو وا نمي­شود....

"هوشنگ ابتهاج"."


خواستم فراموش كنم ولي نشد!اين حقيقت كه زخمها كهنه نميشن نذاشت...

از گذشته ها كه بگذريم بوي تعفن امروزت روزگاري را به كثافت كشانده...

قناري را براي چه كسي رنگ مي كني؟!

فكر كردم ميداني عزيزم...من كوري رنگ دارم!!!

گرچه هيچ رنگي هم سياهي ِ حقيقت ِ تو را نمي پوشاند...

94.جادوگر خانم،روی‌آخرین فكرت، بستنی آب می‌شود!

نشسته‌ام این‌جا؛

جانی شرور داستانی عاشقانه.

به تو فكر می‌كنم

واقعا ً متأسفم؛

ناراحت‌ات كردم

اما كاری از من ساخته نبود؛

باید آزاد می‌شدم.

اگر كنار میز می‌ماندی؛

یا ازمن می‌خواستی

برای دیدن ماه بیرون برویم؛

شاید همه‌چیز عوض می‌شد

اما رفتی

و مرا با او تنها گذاشتی.

<ريچارد براتيكان>


دل نوشت: اين چند وقت هرروز به شكل جديدي به اين "اتفاق" فكر مي كنم...

نقش هاي متفاوتي مي گيرم...

گاهي قهرماني فرشته خو كه بعد از مرگ شناخته مي شود،

گاهي هم يه مجرم خطرناك كه وجدان براش تعريف نشدست!

آخرشم كاري رو كردم كه دلــــــــــم خواست...

من هيچوقت بزرگ نمي شم،تغيير چنداني نمي كنم...فقط عمق مي گيرم...

يعني هموني كه بودم با تشديد!

حرف حساب: اصولا ً طرزفكر من درباره ي مقوله ي رقيب خيلي روشنفكرانست!عشق رقيب حاليش نيست كه...پس اگه رقيبي اومد وسط يعني عشقي در كار نبوده در نتيجه اصلا ً اهميتي نداره.رقيب يعني كسي كه بهتر از تو بوده واسه اون آدم...ولي چيزي كه اسمشو ميذارم ه. ر. ز. گ. ي تمام عيار اينه كه سرعت اين رقيب بازي زياد باشه!اينايي كه مي خوان درد يكي كه تو عشق شكست خوردرو تسكين بدن بهش توصيه ي جايگزيني مي دن... احمـــــــــقن احمق!!!

پي نوشت: هيچ چيز بهتر از اين نمي توست بهم جسارت رها شدن از ناراحتي و مشكلمو بده...اينكه كسي موقع خواب،زماني كه اصلاً انتظار زنگ خوردن گوشيتو نداشته باشي،بهت زنگ بزنه و با صداي آرامشبخشي بهت بگه ماه رو ديدم يادت افتادم...به اين مي گن دوست واقعي كه خودش تا خر خره غم و غصه داره ولي آدمو يادش نمي ره...

به ياد تو: مرسي...خيلي زياد...

93.بالش  جادوگران دگر ، از  پر  است...شوخ مرا، فتنه به زیر سر است!

آنگاه كه

خوش تــــــــراش ترين تن ها را

به سكه سيمي تـــــــــــــــوان خريد،

مرا دريـــــــــــــــغا دريــــــــــــغ،

هنگامي كه

به كيمياي        ِ عشق احساس       ِ نيـــــــــــــاز افتد!

<شاملو>


دلنوشت:

  <كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ>

<هر كس در گرو كاريست كه كرده>

اين آيه دلم رو لرزوند...

آره...هممون يه جورايي يه جايي گير كرديم...

حالم خيلي بده...دلشوره ي بدي دارم ...نه راه پس دارم نه پيش...

گير كردم...جايي بين تلخي واقعيت و شيريني خيال...

دستمو مي گيرم جلوي دهنم...

میدوم طرف ...

همشو بالا میارم...

همه چیو بالا میارم...

اما این حس لعنتی... این...هنوز چسبيده ته دلم

اوق میزنم...

کبود میشم....

گريه مي كنم،بي امان،هاي هاي...

مچاله میشم....

معدم خالی شد...

اما خودم خالي نشدم هنوز...

جي ميل،گودر،موبايل ،لپ تاپ...

همه ي اينهارو دورم جمع كردم كه چي؟!وقتي هيچ كدومشون دردي از دلم دوا نميكنه....

وقتي تنهاترم مي كنه....

احساس مي كنم تو بازيه "مافيا" زندگي مي كنم...

خداي اين بازي چه نقشي به من داده رو نمي دونم ولي اطرافيانم بازيكناي قهاري هستن...

هر وقت مافيا بازي مي كنم حس بدِ پشيموني دارم...

بعدش احساس مي كنم از همه ي هم بازيام بدم مياد...

قلبم گواهي ميده آدم نمي تونه هم مافياي خوبي باشه هم پليس خوبي باشه و هم يه آدم خوب...

پی نوشت: هفته ی پر استرسی داشتم.امروز صبح احساس می کردم قلبم در آستانه ی ایستادنه.و در یک لحظه تمام لحظات نگران کنندم به آرامش خاصی تبدیل شد.آرامشی البته غمناک...احساس سبکی دارم،باری که روم سنگینی می کرد دیگه نیست...من آزادم و سبک...جایی که من کار می کنم یه جورایی آب و هوا و منظره ی خاصی داره...همینجوری که داشتم لحظات آزادی و آرامشم و مزه مزه می کردم و از پنجره ی محبوبم درخت عزیزم رو نگاه می کردم بوی خاک نم زده بلند شد...بارون گرفته بود...نیازی نیست که بگم تمام بغض های عالم تو گلوم شکست...راستی خیلی بده آدم جایی برای گریه کردن نداشته باشه...

به یاد تو: رو حساب اینکه پشتمی این تصمیمات انتحاری رو گرفتم و کون فیکون کردمااااا...تنهام نذاری خداجون.

حرف حساب از مولانا: خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچ اش الا هوس قمار دیگر

جادوگر ویکی: تیتر، بیتی از "غنی کشمیری" بود با اندکی دستکاری!