وحشيانه مي خواهمت وحشيانه

نه اينکه بگيرم و ببوسمت

يا خدايت کنم به افراط عشق   نه

مي خواهم بياويزم ات افقي از سقف

                                                    -مهتابي-

يا بکوبم ات به ديوار

                                بي قاب

مجهول !

(ديروز رفت)

امروز بايد کاري کرد

به تقليد از آن دو تکه ابر سياه

که فرزندشان رعد را خطي شکسته کردند

تا بين آسمان جدايي بيافکنند

(شايد فردا نيامد(

اصلن بگذار راحتت کنم

دوستت ندارم و وحشيانه مي خواهمت

تنها شبيه مسيح

يادي هستي و يادگاري که بر دوش من بست نشسته اي

مي خواهم که از ذره ذره ي بدن ات زخم بسازم

                                         و بپاشم بر سر اين شهر

تا بدانند که من ...

اصلن بيا يک فرض :

فرض کن من و تو از همان روز اول

براي هم نبوده ايم

شبيه عيسا و پدر.. 

"مرتضا خدايگان"

دل نوشت: به دنبال رد پاي خودم در برف، شهرم را پياده رفتم...

جاي پاهاي سرگردان،درختاي سر به زير خيابون وليعصر،برگاي پاييزي خيس خورده،صداي چرخ ماشينا روي برف و تا چشم كار مي كنه مِه...

هر از گاهي بر مي گردم و پشتمو نگاه مي كنم،مبادا كه رويـــايي بوده اين همه...ولي نه،رد عبور من گواه بودنمه...

براي آدم خاطره بازي مثل من خيلي خيلي سخته فراموشي دوران قدیم و دوستای قدیم...ولي هميشه يه اتفاقاتي هست كه آدم رو به مرزاي خودش مي رسونه...وقتي متوجه ميشي يه آدم اشتباه،يه زمان اشتباه،يه حركت اشتباه تو گذشته پا به پات پيش مياد و آمادست تا تو بحراني ترين شرايطتت از گذشتت خيز بردارده و به لحظت هجوم بياره...

اونجاست كه بايد شيفت و ديليت (Shift+Delete) رو گرفت و ....تمـــــام!

ديگه هيــــچ كوچه اي،هيــــچ آهنگي،هيــــچ صدايي،هيــــچ عطري،مطلقا هيــــچ چيز ياد تورو همراهش نداره...

كنار اسم تو هيــــچ خاطره اي در من نيست...

حرف حساب: اگه پاتونو از گليم خودتون درازتر کردين، بايد يا گليم درازتر بشه يا پاي شما قطع.

اما کي شنيده؟ کجا بوده؟ که گليم خود به خود دراز بشه؟
اما همه شنيدن که پا رو ميبُرن!

غر نوشت: ديدم برف مياد از خدا خواسته گفتم ماشين نبرم و مثل يه شهروند خوب از وسايل حمل و نقل عمومي استفاده كنم!

تا نشستم تو ماشين دعوا شد!سر اينكه اين آقايي كه من سوار ماشينش بودم نبايد تو اون خط مسافر سوار كنه!

جاتون خالي عجب بزن بزني بود،چه فُحشايـــــي!تازه هر كي هم كه ميومد تو دعوا اول كُتش رو در مياورد پرت مي كرد بعد مي پريد اون وسط...

نمي دونم بعضي وقتا چي تو سر من مي گذره با اين كارام!

خيلي مليح رفتم اون وسط مي گم آقا....آقاااا...ببخشيد نمياين بريم؟!ساعت 9 شده!(حالا منم 8 بايد سر كار باشما)...ديدم خبري نشد!

دوباره گفتم آقااااايون...آقااااايون...ببخشيد واقعاً با كُت نميشه دعوا كرد؟!!! همشون يهو زدن زير خنده!فكر كنم بخاطر همين حرف من بود همه سوار شدن راه افتاديم...

حالا وقعاً با كُت مشه دعوا كرد يا نه؟!